به مناسبت محرم و همزمانی این شماره با تبلیغ ایام عزای سیدالشهداء (علیه السلام)، بسته پیشنهادی این شماره منبر مکتوب دهه اول با موضوع "آخرین دعای امام حسین (علیه السلام)" تقدیم حضورتان می گردد:
مجلس دوم
شب دوم/ روضه ی ورود
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا أبی القاسم محمد و على آله الطیبین الطاهرین المعصومین سیّما بقیة الله فی الأرضین و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین
دل خون شد از امید و نشد بخت یار من *** ای وای بر من و دل امیدوار من
ای سیل اشک خاک وجودم به باد ده *** تا بر دل کسی ننشیند غبار من
از جور روزگار چه گویم که از فراق *** هم روز من سیه شد و هم روزگار من
نزدیک شد که خانه عمرم شود خراب *** رحمی نما وگرنه خراب است کار من
ترسم که بیایی تو و من زنده نباشم *** کاری بکن ای دوست که شرمنده نباشم
دلدار منی یابن زهرا *** تو یار منی یابن زهرا
ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن *** رحمی به من سوخته بی سر و پا کن
ای شمع دلم یابن زهرا *** از تو خجلم یابن زهرا
مرا به چهره خود یک نگاه مهمان کن *** اگر چه لایق آن نیستم تو احسان کن
بحث من آخرین دعای امام حسین بود؛ این دعا به خصوص از این جهت اهمیت دارد که قلب مطهری که یک عمر جز برای خدا برای احدی نطپیده است، در آخرین لحظات عمر و در قتلگاه در آن بحبوحه و در آستانه ملاقات و لقاء الله این گونه با خدا سخن میگوید: «اللهم متعالی المکان، عظیم الجبروت»، رسیدم به اینجا: «ذکور إذا ذکرت» تو بسیار یاد میکنی هنگامی که یاد شوی. یاد میکنی، یعنی خدا ما را یادش میرود؟ نه! اما حدود سی و هشت اثر برای ذکر خدا در روایات هست، همه ی اینها را میشود گفت آن یادی است که خدا از ما میکند. مثلاً: «من أکثر ذکر الله أحبّه الله» کسی زیاد به یاد خدا باشد، خدا دوستش دارد: «فاذکرونی أذکرکم» این قدر اهمیت دارد ذکر خدا! از رسول اکرم نقل شده که فرمودند: «ثلاثة معصومون من إبلیس و جنوده» سه گروه نه معصوم اصطلاحی بلکه یعنی در امان و ایمنی هستند از ابلیس و سپاهیانش، یکی «الذاکرون لله والباکون من خشیة الله ویستغفرون بالأسحار» آنهایی که خدا را یاد می کنند، آنهایی که گریه میکنند از ترس خدا و آنهایی که سحرها استغفار میکنند.
چه کار کنیم تا اهل ذکر خدا بشویم؟ اگر از ذکر لذت ببریم، همیشه در یاد خدا خواهیم بود، چه ذکر زبانی و چه ذکر قلبی؛ اگر از ذکر لذت ببریم همیشه دوست داریم در یاد خدا باشیم. وقتی که در یاد خدا نیستیم ناراحت هستیم.
ایام خوش آن بود که با دوست بسر شد *** باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
خب! چه کار کنیم لذت ببریم؟ با مراجعه به کلمات اهل بیت (علیهم السلام)، ببینیم چه کسانی از ذکر خدا لذت میبرند.
امیرالمؤمنین فرمود: «الذکر لذّة المحبّین» ذکر لذت دوست داران خداست. کسانی که محبت ویژه ای به خدا دارند از ذکر لذت می برند. از نماز لذت می برند؛ این نیست که همیشه در رکعت چهارم نماز عشاء خوشحال هستند، یا مثلاً وقتی میروند به مسافرت از نماز شکسته کیف می کنند! در سال 77 در جمعی با مرحوم آیت الله سید علی گلپایگانی (فرزند مرحوم آسید جمال (رضوان الله تعالی علیهما) رفتیم محضر مرحوم آقای بجهت، یکی از نوادگان میرزای نائینی هم با ما بود. داستانهایی از ایشان نقل کردو از جمله فرمود که میرزای نائینی در مسائل معنوی خیلی فوق العاده بود، چون اشتهار ایشان به امور علمی و فقه و اصولی است و شاگردانی که تربیت کرد، هر کدام آفتابی شدند در حوزه علمیه تشیع و مقامات معنوی ایشان مخفی ماند. از داماد ایشان نقل کرد که یک روز اربعین در کربلا جمعیت برای دستبوسی بر سر ایشان ریخت. ایشان مریض شد و وقتی که به نجف آمد حالشان وخیم شد. کنسول ایران در نجف دکتری را فرستاد، وقتی دکتر آمد نصف شب بود، آمپولی به ایشان زد و مرحوم میرزا خوابش برد. گفت این آمپولی را که من زدم، تا یک ربع دیگر ایشان به هوش میآید. ساعت سه نصف شب بود، وقتی که هر شب ایشان برای نماز و تهجّد بلند میشد ؛ گفت ایشان میپرسد که ساعت چند است، شما اگر بگویید سه است، میگوید دیدید که نمازم دیر شد! همین مقدار هم فشار روحی برایشان مضرّ است، ممکن است دوباره حالش به هم بخورد. ساعت دیواری را تنظیم کردیم روی ساعت یک، به خاطر این که ضرر جدی به بیمار نخورد میشود که اینجا این کار را کرد. اگر بتوانند توریه کنند، بعضی میگویند واجب است توریه کنند برای دفع ضرر. چهار پنج تا ساعت دیگر را هم گذاشتیم روی ساعت یک و ایشان یک ربع بعد به هوش آمد و گفت نمازم دارد دیر میشود! گفتیم آقا این ساعت که یک است! گفت: نه، ساعت سه است. گفتیم آقا این ساعت یک است! گفت: نه، ساعت یک است. پنج تا ساعت نشانشان دادیم، گفت: نخیر! چه کرده و چه بهره از ذکر برده که به اینجا رسیده است؟ «الذکر لذّة المحبّین».
چه کار کنیم که محبتمان به خدا زیاد بشود؟ خدا بهترین رفیق است «یا ذاکر الذاکرین». یک راهش دعا و تضرّع است، خود همین را آدم از خدا بخواهد، در مناجات نهم خمسه عشر فرموده اند: «أسألک حبّک وحبّ من یحبّک» محبتت را از تو میخواهم، محبت هر کسی هم که تو را دوست دارد که در رأسشان چهارده نور پاک هستند از تو میخواهم.
ما چون در امور معنوی خودمان را مسکین و محتاج نمیدانیم، خیلی هم در این امور با خدا تماس نمیگیریم! خیال میکنیم که معنویت آخرش همین جایی است که ما هستیم! نه، خیلی خبرها هست! ای بیخبر! بکوش که صاحب خبر شوی. باید دعا و تضرّع داشت. حضرت صدیقه (سلام الله علیها)می فرماید: «أسألک النظر إلی وجهک والشوق إلی لقائک». مگر شوخی است کسی محبت خدا در دلش بیاید!
این داستان را عامه از پیغمبر آورده اند. که دختر فرعون، آرایشگری داشت. وقتی موی دختر
فرعون را شانه میکرد، شانه از دستش افتاد. گفت: بسم الله! دختر فرعون گفت: منظورت
از خدا بابای من است؟! گفت: نه، «ربّک وربّی وربّ أبیک» پروردگار تو و من و
بابایت. گفت: به بابایم گزارش میدهم. گفت: بگو. خبر داد و فرعون دستور داد تنور را
روشن کردند. چهار تا بچه داشت این بانو. عجیب است! بعضیها از ما خیال میکنیم اگر
در یک محیط خرابی باشیم نمیشود انسان دینش را حفظ کند و ایمانش را نگه دارد. می گوید آقا
در دانشگاه ما این رسم ها نیست! الآن دیگر هر کسی در خیابان خودش همسر انتخاب میکند!
این چه حرفی است! این آرایشگر دختر فرعون است، در دربار فرعون ببین چه کار کرده
است! گفت: بیندازید بچههایش را توی آتش. به من ایمان بیاور، وگرنه بچههایت را میسوزانم!
گفت: ایمان نمیآورم. البته اینها گویا مأذون بودند از حضرت موسی، وگرنه باید تقیه میکردند،
چون پیامبر هم کارش را تأیید کرده است. جایی که مقام تقیه باشد، باید تقیه کند. گفت: ایمان نمیآورم، فرزند اول را انداخت، فرزند دوم، فرزند سوم! گفتنش آسان
است. چهارمی نوزاد شیرخوار بود، دل این مادر آمد بلرزد، نوزاد به اذن خدا به سخن در
آمد، گفت: صبر کن، تو بر حق هستی. چهارمی را هم انداخت. خود این بانو را انداختند
در آتش. پیامبر اکرم فرمود: شب معراج بوی عطری در آسمان به مشامم رسید، جبرئیل! این
بوی چیست؟ گفت: بوی خاکستر آرایشگر دخترهای فرعون است. باید دل مشتاق لقاء خدا
بشود: «اللهم إنّی اسألک أن تملأ قلبی حبّاً لک»
دوم: «إذا أکرم الله عبداً شغله بمحبّته» خدا اگر بخواهد یک بندهای را اکرام کند، او را به محبت خود مشغول میکند.
سوم: معرفت خداست، شناخت خدا که آن را هم باید خودش عطا کند. «لو یعلم الناس ما فی فضل معرفة الله» حضرت صادق فرمود: اگر مردم میدانستند که معرفت خدا چه لذتی دارد«تلذّذوا بها تلذّذاً من لم یزل فی روضات الجنات مع أولیاء الله» لذت میبردند از این معرفت، لذت کسی که در باغ های بهشت با اولیاء خداست. به ظاهر گرفتار است، اما در باطن مسرور است. به ظاهر مریض است، گرفتار و مشغول است، در باطن بهترین لذت را میبرد.
ورّام بن ابی فراس جدّ مادری سید بن طاووس است، ایشان نقل کرده است که از امام معصوم پرسیدند که حضرت یوسف چند سالش بود که به چاه انداختند؟ فرمود: هفت یا نه. هفت یا نه هم به خاطر این که سبع و تسع را مثل هم می نویسند و نقطه هم در قدیم نمی گذاشتند. یوسف را انداختند در چاه. کاروانی می گذشت، این آقا را از چاه در آوردند، برادران یوسف رفتند به عنوان غلام و برده او را بفروشند، وقتی فروختند: «قال قائل استوصوا بهذا الغریب خیراً» گفت هوای این غریب را داشته باشید، این بچه غریب است. حالا حضرت یوسف در این سنّ ـ ببین محبت خدا چه میکند! ـ گفت: کسی که با خدا باشد، غربت ندارد. در دل چاه تنهایی را احساس نکرد؛ در کاروان غریب، گفت من غریب نیستم. این یوسف صدّیق است، عجیب است! حالا ببینید امام حسین کیست، این پیامبر با این عظمت با همه دیگر پیامبران، بنابر حدیث صحیح قطعی همه از خدا میخواهند که اجازه بدهد به زیارت قبر امام حسین بروند . عجیب است، انسان نمیفهمد! باید دید کنار قبر سید الشهداء چه خبر است، چه بهره ای در عبودیت آنجا میبرند که «ما من ملک» خدا چند میلیارد فرشته دارد؟ «ولا نبیّ »هیچ پیامبری نیست، هیچ فرشتهای نیست؛ چند میلیارد است؟ همه از خدا اجازه میطلبند که بروند به زیارت. یک مقداری این روایات را شما از این منظر نگاه کنید، معلوم میشود که چه خبر است در کربلا. به حسب ظاهر گرفتار است، اما در دل با خداست.
ابوذر غفاری هم همینطور بود، تبعیدش کرد عثمان به ربذه؛ جرم اصلی ابوذر هم این بود که پشت پرده غاصبین خلافت را آشکار می کرد. حدیثی در جلد بیست و دوم بحار است، ابوذر مریض شد در زمان خلافت خلیفه دوم، وصیت کرد به امیرالمؤمنین که ایشان وصیّ من است. یک بادمجان دور قاب چین منافق گفت: «لو أوصیت إلی امیرالمؤمنین عمر بن الخطاب!» ای کاش به عمر وصیت میکردی! گفت: «قد أوصیت إلی امیرالمؤمنین حقّاً حقّاً» به امیرالمؤمنین واقعی وصیت کردم.
خدا بیامرزد یکی از اساتید را، ایشان میگفتند: ابوذر با مناسبت و بی مناسبت از امیرالمؤمنین دفاع میکرد. یک جمله دارد خیلی زیبا: «إنّه لربیع الذی یسکن إلیه» علی همان بهاری است که دل ها در آن بهار آرامش پیدا میکند. به امیرالمؤمنین قلابی وصیت کنم! بعد مجازات جرمش این شدکه به ربذه تبعید گردید. خلیفه اعلام کرد، مروان حکم پلید گفت: ممنوع است کسی برود بدرقه ی ابوذر. آمد از مدینه برود، امیرالمؤمنین آمد، امام حسن آمد، سید الشهداء آمد، عبدالله جعفر شوهر حضرت زینب آمد. مروان گفت: ممنوع بود کسی بیاید بدرقه ابوذر! زد با تازیانه به شترش و فرمود: «تنحّ إلی النار» دور شو به سوی جهنم، برو دنبال کارت. بعد امیرالمؤمنین شروع کرد با ابوذر سخن گفتن. امام مجتبی گفت: «یا عمّ» عمو جان! به ابوذر می گفت. سید الشهداء سخن میگفت، عبدالله بن جعفر از این ماجرا گزارش داده، آن وقت ابوذر شروع کرد به دُر افشانی. گفت: «بأبی وأمّی هذه الوجوه» پدر و مادرم فدای این چهرههایتان. «إنّی کلما رأیتکم ذکرت رسول الله» من هر وقت شما را می بینم یاد پیغمبر میافتم.
در گزارش شیخ مفید دارد که گفت: من اگر تکه تکه بشوم دست از محبت شما بر نمیدارم. امیرالمؤمنین نگفت که بی خود نگو، داری شعار می دهی! نه. گفت: اگر من تکه تکه بشوم. بعد عرض کرد: عثمان دارد من را جایی می فرستد که انیس و جلیسی، همنشین و همدمی نداشته باشم، اما نمیداند که من با بودن خدا همنشین و همدم نمی خواهم. این است انس به ذکر خدا. پیغمبر فرمود: تنهایی مبعوث میشود ابوذر. ذکر خدا آن قدر شیرین است: «یا من ذکره حلو» ذکر خدا شیرین است، این چهارده نور پاک آنقدر ذاکر خدا هستند و بودند و خواهند بود، یک مرتبه اینها هم میشوند «فما أحلی أسمائکم».
بس که شیرین است اسماء شما *** میتوان گفتن که احلی من عسل
این سینه که میزنند این جوانها و میگویند حسین، انسان خیلی بهره می برد. آن خانمها که پشت پرده نشستهاند، نگویند ما بهره نمی بریم. همین که میشنوی «سامع الذکر یعدّ ذاکراً» آن کسی هم که میشنود ذاکر حساب میشود، منتها با توجه بگو حسین، چون روزی در دهانمان پنبه میکنند و دیگر نمیتوانیم بگوییم حسین.
تمام وجودشان میشود محبت خدا! حدیث در تفسیر فرات کوفی است، قیامت میشود؛ یک مرتبه میبینند یک مرکبی را چند هزار فرشته دورش را گرفتهاند، منادی صدا میکند: ـ اینجا را عامه هم نوشتهاند ـ ای اهل محشر! چشمها را ببندید، سرها را بیندازید، فاطمه زهرا دختر پیامبر دارد رد میشود. میآید و میایستد، خطاب میرسد از ناحیه ربوبی: فاطمه جان! «سلی اعطک» از من درخواست کن، به تو عطا کنم، آرزو کن تا به تو عطا کنم. چه آرزویی داری؟ حالا میلیاردها انسان، صد و بیست و چهار هزار پیامبر، فرشتهها، همه جمع هستند. تا ببینند حضرت زهرا چه آرزو می کنند، اما بیان حضرت این است: «الهی أنت المنی وفوق المنی» آرزو تو هستی، بالاتر از آرزو هستی. جز به خدا به چیزی فکر نمیکند!
بله، بعدش میگوید: خدایا، حسن و حسین من را نشانم بده. ولی آن هم در جهت خداست، آن هم به خاطر خداست. حضرت زهرا که در وصفش آیه {الذین یذکرون الله قیاماً وقعوداً} میدانید وقتی امر شد به رسول خدا برو از مکه به مدینه، پیامبر اکرم تشریف بردند، به امیرالمؤمنین فرمودند: سه روز کنار کعبه بایست، امانتهای من را پس بده. مشرکان آمده بودند و پیش پیامبر امانت داشتند. سه روز امیرالمؤمنین کنار کعبه ایستاد، بعد فرمود: «فواطم» فاطمهها را بردار و بیاور. فاطمه بنت اسد مادرشان، فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و یک فاطمه دیگر؛ آن سه بزرگوار سوار مرکب، امیرالمؤمنین پیاده. میآمدند در راه، چند تا از مشرکین مکه حمله کردند که گروگان بگیرند تا پیامبر برگردد. اولین جایی که ـ این را بدانید ـ شمشیر در راه اسلام کشیده شد آنجاست، امیرالمؤمنین شمشیر زد، دفاع کرد از حرم پیغمبر. همه آنها را کشت. شب شد، وسط بیابان، امیرالمؤمنین ذکر خدا میگفت، صدیقه کبری ذکر خدا میگفت، فاطمه بنت اسد ذکر خدا میگفت، در بیابان تاریک آیه نازل شد: {الذین یذکرون الله قیاماً وقعوداً} هر جایی که حضرت زهرا حرف زده، ذکر خداست. پشت در هم که آمد فرمود: بدتر از شما کسی ندیدم، پیغمبر روز غدیر با شما حرف نزده است؟! آن هم ذکر خداست. {الذین یذکرون الله قیاماً وقعوداً}.
دعا و تضرع، معرفت خدا، تعظیم خدا، اطاعت خدا، انس با ذکر خدا! ذاکر خدا یک لذتی میبرد که ما نمیبریم! ممکن است خیلی هم گرفتار باشد! حضرت ابوذر در این شرایط شما تصور کنید، میگوید من مونس نمیخواهم خدا با من است؛ یوسف صدیق است که میگوید من غریب نیستم، خدا با من است.
آرایشگر دخترهای فرعون کیست؟ موقعیتش مثل خیلی از ما نیست، طبعاً دور و برش یک مشت کفار هستند؛ اما چگونه خودش را حفظ کرد، آسمانی شد. «ذکور إذا ذکرت».
صلی الله علیک یا ابا عبدالله.
پیغمبر اکرم میگوید: شب معراج رفتم «لمّا اُسری بالنبی إلی السماء قیل له: إن الله تبارک و تعالی یختبرک فی ثلاث لینظر کیف صبرک» خدا در سه مورد تو را امتحان میکند، یکی این که خودت را تکذیب میکنند، اذیتت میکنند. دوم اهل بیت تو را آزار میدهند، فرمود صبر میکنم خدایا. سوم امیرالمؤمنین را اذیت میکنند، ظلم میکنند، محرومش میکنند ... «فقال: یا ربّ قبلت و رضیت». بعد خبر داد خدای متعال به پیامبر اکرم راجع به حضرت زهرا، این هم باشد در فاطمیه که خودش روضه است که با فاطمه زهرا چه میکنند. منتها تفاوتی که اینجا دارد وقتی که شنید با حضرت زهرا چه میکنند: «قال إنّا لله وإنّا إلیه راجعون قبلت یا ربّ وسلّمت».
بعد راجع به امام حسن خبر داد، تا رسید به سید الشهداء؛ این را میخواهم بگویم: «وأما ابنها الآخر فتدعوه أمّتک للجهاد» فرزند دیگر فاطمه را امتت به جهاد دعوت میکنند «ثمّ یقتلونه صبراً» سپس حسینش را به قتل صبر میکشند. قتل صبر هم که آنقدر یک کسی را بگیرند و نگه دارند و بعد بکشند و یا بعضیها گفتهاند اگر محاصره کنند تا بکشند.
و در گزارش دیگر از امام باقر (سلام الله علیه) : «إنّ جبرئیل جاء إلی النبی بالتربة التی یقتل علیها الحسین» جبرئیل آن خاکی را که امام حسین را بر آن خاک میکشند نزد پیامبر آورد. «قال أبوجعفر: فهی عندنا» آن خاک نزد ماست، الآن نزد امام زمان (سلام الله علیه) آن خاک موجود است. به تعبیر یکی از مراجع دو تا پیراهن نزد امام زمان است، میبیند و گریه میکند؛ یکی پیراهن مادرش فاطمه زهراست؛ آن روزی که حمله کردند به خانه، یکی هم پیراهن خونین سید الشهداء.
به سر هوای مشهد سلطان کربلا دارم *** ملک هوس کند آن را که من هوا دارم
سزد که شمع چو پروانه گرد من گردد *** که قصد طوف شهیدان کربلا دارم
******
درای کاروانی سخت با سوز و گداز آید *** عراقی میهماندار است و مهمان از حجاز آید
به روی میهمانان حجازی آب را بستند *** که دیده میزبانی را چنین مهماننواز آید؟
آرام آرام آمدند و رسیدند کربلا، فرمود این زمین چه نام دارد؟ گفتند: آقا، غاضریه میگویند، نینوا میگویند، شاطئ الفرات میگویند. فرمود: آیا نام دیگری هم دارد؟ گفتند: آقا کربلا هم میگویند. تا شنید کربلا، صدا زد: «اللهم إنّی أعوذ بک من الکرب و البلاء» خدایا به تو پناه میبرم از گرفتاری، از بلا.
چه مروه چه صفایی، چه مشعر چه منایی *** عجب حال و هوایی، عجب کرب و بلایی
به لب زمزمه آمد، گل فاطمه آمد *** بگو ماه نتابد، مه علقمه آمد
فرمود: اینجا همان جایی است که خون ما را میریزند، اینجا همان جایی است که بچههای ما را میکشند. آمدند ـ حتماً اینطور بوده است ـ با احترام، محارمش آمدند، عمه سادات را پیاده کردند.
سید رضا هندی در راه کربلا دید یک پیرزن محجّبه میخواهد سوار شتر بشود، محرم ندارد تا کمکش کند. این سید عالم گفت: من به حال سجده میخوابم، [به] پای آن بانو کفش بود، پایت را بگذار پشت من سوار مرکب بشو. هر چه گفت: بد است، شما سید هستید. فرمود: نه، زائر امام حسین احترام دارد. به حال سجده خوابید، آن بانو رفت و روی شتر نشست، مرکب حرکت کرد، دیدند سید رضا سر از زمین بر نمیدارد، دارد گریه میکند. میگوید یاد عمهام زینب افتادم؛ یک وقت نگاه کرد و دید محرمی ندارد، گویی نگاهش به قتلگاه بود صدامی زد: غریب مادرحسین...
محرم زینب رسیده وقت سواری*******بر شتر من نه محمل و نه عماری
یا تو زجا خیز یا که اکبر و عباس******* یا که به لشکر بگو روندکناری