نشریه‌ی الکترونیکی مؤسسه علمی فرهنگی امام هادی

  • ۰
  • ۰

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین وصلّی الله علی سیدنا و نبینا أبی القاسم المصطفی محمد

و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین سیّما بقیة الله فی الأرضین و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین

زبان خامه ندارد سر بیان فراق                      وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

دریغ مدت عمرم که بر امید وصال                 به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق

چگونه باز کنم بال در هوای وصال                که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق

اگر به دست من افتد فراق را بکشم               که روز هجر سیه باد و خانمان فراق

****

مرا به چهره‌ى خود یک نگاه مهمان کن                     اگر چه لایق آن نیستم تو احسان کن

برای سلامتی و تعجیل ظهورشان صلوات بفرستید.

بحث ما در مورد آخرین دعای امام حسین سلام الله علیه بود که مرحوم شیخ طوسی در کتاب شریف مصباح المتهجّد این دعا را گزارش می‌کنند، در آن روزی که ازدحام دشمن بر ابی عبدالله زیاد شد. «اللهم أنت متعالی المکان، عظیم الجبروت» تا رسیدیم به این عبارت «أدعوک محتاجاً وأرغب إلیک فقیراً و افزع إلیک خائفاً» که دیشب این فقره را بحث کردیم. «و أبکی إلیک مکروباً» این را به جهتی می‌گذارم برای شام غریبان «و أستعین بک ضعیفاً» امشب با این عبارت کار دارم؛ خدایا من از تو استعانت و کمک می‌خواهم در حالی که ضعیف هستم.

اولاً این را بدانید توحیدی که مذهب اهل بیت دارد، هیچ آئینی در دنیا ندارد. مسیحی‌ها معتقدند ـ در انجیلشان هم نوشته است ـ که خدا بین الطلوعین کنار رودخانه با حضرت یعقوب کشتی گرفت، حضرت یعقوب خدا را زمین زد! آفتاب داشت طلوع می‌کرد، خدا گفت: آبروداری کن. گفت: به یک شرط، نبوت را بگذاری در نسل من. گفت: باشد، من نبوت در نسل تو را می‌گذارم!! این‌ها می‌خواهند به عزاداری ما بخندند؟! توحیدشان خنده‌دار است. خدای او عاجز است! یهودی‌ها نوشته‌اند که خدا راه افتاد در باغ بهشت دنبال آدم در لابلای درخت‌ها، گفت: آدم کجایی، چرا پیدایت نمی‌کنم؟!

توحید در خانه سید الشهداء است، در خانه ى حضرت صادق است. اینها از این خاندان جدا شدند و در همه چیز به خطا افتادند. وهابی‌ها در کتاب هایشان نوشته‌اند که خدا روز قیامت ساق پایش را می‌کوبد در جهنم می‌گوید پر شد یا نه؟ می‌گوید: بس است، من پر شده‌ام![1] آن وقت ما را متهم می‌کنند که مشرکید چون یا اباالفضل می‌گویید! خدا به ابوالفضل چنین قدرتی داده است که به داد ما برسد؛ کسی که می‌گوید یا ابا عبدالله، معتقد است خدا به سید الشهداء چنین جایگاهی داده است. بدانید که توحید واقعی فقط در خانه ى اهل بیت است. مسیحی‌ها سه تا خدا دارند، یک خدا هم دارند همزمان؛ اب و ابن و روح القدس، می‌گویند هم سه تاست و هم یکی است! این بحثی است که در کتابهایشان پر است. این راجع به استعانت که خواستم بگویم استعانت از اهل بیت همان استعانت از خداست.

«وأستعین بک ضعیفاً» من در حال ضعف و ناتوانی از تو خدایا استعانت و کمک می‌خواهم.

بحث ضعف بحث گسترده‌ای است، اما مهمترین ضعفی که به نظر می‌رسد وجود دارد ضعف در دین‌داری است. اگر یک موشی بخواهد وارد انبار گندم بشود، می‌گردد ببیند کجا خالی است، از آن سوراخ وارد می‌شود و بعد تمام انبار را به آفت و کثافت می‌کشد. کار شیطان هم همین است، نقطه ضعف ما را پیدا می‌کند از همان راه وارد می‌شود، وجود معنوی و اصل خانه ی تدیّن ما را ویران می‌کند.

من چند تا از این نقطه ‌ضعف‌های مهم را خیلی سریع امشب می‌شمارم؛ نقطه ضعف‌هایی که سبب ورود شیطان و خراب کردن و از کار انداختن سیستم معنوی ما می‌شود.

1ـ امور مالی

بعضی‌ها نقطه ضعفشان در امور مالی است؛ نماز می‌خواند، روزه می‌گیرد، تا دلت بخواهد دعا و قرآن می‌خواند اما اگر بخواهد دویست هزار تومان خمس بدهد انگار دارند جانش را می‌گیرند. صد هزار تومان بخواهد به فقیر کمک کند، خیلی برایش کار دشواری است. این یک عده را هم واقعاً به زمین زده است؛ شریح قاضی پول را بردند در خانه‌اش، گفتند: حکم قتل امام حسین را بنویس. گفت: نه. قیمت را بردند بالا، حکم را نوشت. در تاریخ از این پولهای حرام زیاد داده شده است؛ عبدالله بن عمر صد هزار دینار گرفت که وقتی سید الشهداء را بکشند سکوت کند، حق السکوت گرفت. این عشق به پول او را زمین زد.

آشیخ جعفر شوشتری این سوخته ى امام حسین، این فقیه ممتازی که واقعاً کلماتش نورانی است؛ ایشان در هند مقلد داشته و رساله‌اش هم در بمبئی چاپ شده است. ایشان فرموده بود که تاجری در هند اهل نجف بود و زن و بچه‌اش در نجف بودند، رفیق دیگری هم داشت که او هم اهل نجف بود. رفیقش می‌خواست برود به نجف، صد روپیه به رفیقش داد، گفت این را وقتی رسیدی به نجف، به زن و بچى من بده. بعد گفت: بیست روپیه‌اش را هم برای خودت بردار. گفت: نه آقا، ما این حرفها را با هم نداریم، چرا بردارم؟ آمد خداحافظی کند، گفت: صبر کن؛ چهل روپیه برای خودت بردار، شصت روپیه بده به زن و بچى من. گفت: صبر کن، هشتاد روپیه برای خودت بردار، بیست روپیه بده به زن و بچى من. شیخ شوشتری فرمود: آن شخص که رسید به نجف، تمام صد روپیه را بالا کشید. مردم از پای منبر گفتند خدا چه کارش کند، گفت: نه، همان کاری است که تو می‌کنی! تمام اموالی که به تو داد مال خدا بود، بیست درصدش را از تو خواست. در همان بیست درصد می‌توانست بگوید که همه‌اش را بدهد. عقلاً نمی‌توانست بگوید که بده و از گرسنگی بمیر؟ عقلاً می‌توانست بگوید. آمده و می‌گوید بیست درصدش را بده، بعد شما برای همان هم هزارتا بهانه می‌آورید. بعضی‌ها نقطه ضعفشان در امور مالی است.

الآن روستاهایی هست در همین سیستان و بلوچستان و در همین استان فارس،‌ طلبه ندارند شب عاشورا دو تا حدیث بخواند و یا دو تا روضه بخوانند؛ خوب اگر مردم سهم امام می دادند می‌توانستند بفرستند آنجا چهار نفر روضه امام حسین گوش کنند.

2- عدم پذیرش اشتباه

نقطه ضعف دوم این است که بعضی‌ها حاضر نیستند ننگ اشتباهشان را بپذیرند. حاضر نیستند بگویند که من در یک مسأله‌ اشتباه کرده‌ام. همین نقطه ضعف را شیطان استفاده می‌کند و می‌آید در وجود شما رخنه می‌کند. باعث می‌شود که سیستم دین‌داری‌ات مختل بشود.

طلحه و زبیر آمدند به خدمت امیرالمؤمنین، یا علی می‌خواهیم برویم عمره. فرمود: عمره نمی‌روید، دارید می‌روید علیه من توطئه کنید. آمدند مکه و نشستند با آن زن توطئه کردند، گفتند برویم با علی بجنگیم؛ کجا خوب است؟ بصره. بصره‌ای‌ها با ما همکاری می‌کنند و علیه علی می‌جنگیم به خونخواهی عثمان. شتر خیلی خوبی برای این خانم آوردند. پرسید: اسم این شتر چیست؟ گفتند: عسکر. گفت: من نمی‌آیم. گفتند: چه شد؟ گفت: پیغمبر به من فرمود یک وقت نکند که سوار شتری به نام عسکر بشوی. رفتند یک مقداری گل‌گیر و چراغش را عوض کردند و یک ملحفه‌ای رویش انداختند ـ جدی می‌گویم ـ و گفتند این عسکر نیست، یک چیز دیگر است. آیا واقعاً گیر در اسم شتر است و یا آن راهی است که تو برای جنگ با علی می‌خواهی بروی؟

رفتند شب رسیدند به یک منزلی به نام حوأب، صدای پارس سگها را شنید، گفت: اینجا کجاست؟ گفتند: حوأب است. گفت: من نمی‌آیم، برگردیم. گفتند: چه شد؟ گفت: رسول خدا به من فرمود: فلانی، مبادا که سگهای حوأب به تو پارس کنند. چهل تا مرد را هماهنگ کردند آمدند پیش او، گفتند: آقا اینجا حوأب نیست! گفت: خوب برویم. انگار مشکل اسم حوأب است.

رفتند و رسیدند به بصره، حمله کردند به استانداری بصره؛ استاندار امیرالمؤمنین عثمان بن حنیف، پیرمرد محترم، متدیّن، گرفتند با شکنجه ریش‌های صورتش و موهای سرش را کندند، خون سر و صورت این پیرمرد را گرفت.

آن زن حکم به قتل استاندار داد. یک زنی به این خانم گفت: تو حکم قتل دادی، بعد فتنه می‌شود! نگذار که او را بکشند. گفت: پیک را صداکنید بیاید. صدایش کردند. گفت: نمی‌خواهد بکشیدش. پیک گفت: اگر می‌دانستم می‌خواهی فتوا را لغو کنی بر نمی‌گشتم.

موهای سر و صورت عثمان بن حنیف را کندند، بعد چهل تا مأمور خزانه‌داری و استان‌داری را ن که جای سجده بر پیشانی هایشان بود، همه را به وضع فجیعی کشتند.

صبح روز جنگ جمل امیرالمومنین خطبه خواندند، جنگ می‌خواست شروع بشود فرمود: بگویید زبیر بیاید. امیرالمؤمنین رفت وسط میدان، زبیر از آن طرف آمد، امیرالمؤمنین بغلش کرد. جانم فدای شما، با دشمنانتان اینطور هستید! فرمود: زبیر، یادت است یک روز در محلّى بنی بیاضه مدینه بودیم،‌ تو با پیغمبر از روبرو می‌آمدی، من ایستاده بودم. پیامبر به من لبخند زد، من به رسول خدا لبخند زدم. تو گفتی:‌ یا رسول الله ـ حسود بودند! ـ علی تکبرش را کنار نمی‌گذارد. فرمود: علی تکبر ندارد. زبیر او را دوست داری؟ گفتی: بله آقا. فرمود: بدان که تو اول کسی هستی که با او بیعت می‌کنی و اول کسی هستی که بیعتت را با او می‌شکنی و بر روی او به ظلم شمشیر می‌کشی. همه را گفتم برای این یک جمله، گفت: آقا چرا زودتر نگفتی؟ من یادم نبود، الآن که زشت است، ننگ است بر من به این همه آدم بگویم برگردید. اینجا امیرالمؤمنین فرمود: زبیر، ننگ بهتر از آتش جهنم است. این مرام اهل بیت است. سید الشهداء رفت میدان، چه می‌گفت؟

الموت أولی من رکوب العار              و العار أولی من دخول النار[2]

مرگ بهتر از قبول ننگ است، ننگ بهتر از جهنم است! به جای این که به آن سی هزار نفری که دنبال خودش راه انداخته بگوید من اشتباه کردم، عثمان را علی نکشته است، این جنگ ظالمانه است و او مظلوم است، می‌گوید: برای من اف دارد که بگویم اشتباه کردم!

یک وقتی ما یک اشتباه را حاضر نیستیم بپذیریم؛ بالاخره مهمان امام حسین هستی و خاک قدمت سرمى چشم من، گریه که می‌کنی امام حسین تو را نگاه می‌کند، روایت داریم. خوب این حجاب را هم به این خوبی‌ات اضافه کن، ابی عبدالله از تو راضی می‌شود. شما که یک صدای لهوی را عادت داری گوش می‌دهی و شب عاشورا که تمام بشود می‌روی در این کار، رهایش کن و بگذارش کنار. یعنی من به رفیقم بگویم که دیگر نمی‌آیم گوش کنم؟ بگو نمی‌آیم، چه می‌شود؟ خیلی بد است! به درک! چه اشکالی دارد؟ چه اشکالی دارد انسان به خاطر خدا ننگ را بر خودش بپذیرد؟ نقطه ضعف دوم که شیطان نفوذ می‌کند عدم قبول ننگ اشتباه است.

3- پذیرش احکام دشوار

نقطه ضعف سوم، بعضی از احکام هست که عمل کردن آن برای بعضی دشوار است. شیطان می‌آید اینها را سخت جلوه می‌دهد. یعنی می‌گویید ما فلان کار را بگذاریم کنار؟ بله، با نفست به خاطر خدا بجنگ. گاهی یک خطری در این راه وجود دارد که انسان در یک جوی قرار می‌گیرد و جوگیر می‌شود. می‌داند که امشب این عروسی که دعوت دارد، جلسه ى ساز و آواز و گناه است، چون می‌خواهد همراهی کند با بقیى مدعوین، می‌رود آنجا. یا نمی‌داند، وقتی که می‌بیند این خبرها هست بلند نمی‌شود که بیاید بیرون، چون جوگیر است و می‌خواهد همراهی کند. مشکل خیلی از کسانی که با اهل بیت در افتادند این بود که جوگیر شدند و همراهی کردند. قبائل بصره با این که سید الشهداء به آنها نامه نوشت عمدتاً نیامدند به یاری حضرت، جو گیر شدند. مرحوم آیت الله العظمی آسید جمال گلپایگانی به پسرشان فرموده بود: من زمانی که طلبه بودم در نجف، دو تا بودند اهل یکی از شهرهای ایران که خیلی هم ادعای تقوا می‌کردند. یک روز یکی‌شان رفت تابستان در ایران شهرش و بعد از تابستان هم بر نگشت و ما هم سالها او را ندیدیم. بعد از چند سال در صحن امیرالمؤمنین دیدیم کسی ما را صدا می‌کند: آسید جمال، آسید جمال! برگشتم دیدم کسی نیست. دوباره برگشتم، دیدم یک آقایی با کروات و کت و شلوار و صورت صاف. گفت: من را نمی‌شناسی؟ گفتم: نه. گفت: من فلانی‌ام. تو چرا اینطوری شدی؟ گفت: ما رفتیم دهمان، خان آن ده مهمانی گرفته بود، رفتیم پشت در مهمانی دیدیم صدای ساز و آواز و بزن و بکوب می‌آید؛ ایستادم که نروم داخل، خان گفت: صدا را ببندید و نزنید. رفتیم داخل، چند دقیقه گذشت و خیلی هم ما را تحویل گرفت، گفت: آقا موافق هستند، بزنید. من دیگر رویم نشد که حرفی بزنم. خلاصه جلسه تغییر و تبدّل بود، افتادیم به این خطها و دیگر رها کردیم!

حاج آقا! در دبیرستان ما هر کسی رویش را خوب بگیرد بچه‌ها مسخره‌اش می‌کنند؛ خوب مسخره‌ کنند. تو با امام حسین آشتی کن. آقا الآن دیگر در دانشگاه اینطور نباشیم، اینطور می‌گویند! بگویند، تو چه کار داری؟ شما با خدا معامله کن، خدا هم کمکت می‌کند. از جمله خصوصیات نقطه ضعف‌ها احکامی که دشوار است، شیطان می‌آید و آن را سخت جلوه می‌دهد.

4- کینه توزی و انتقام جویی

خصوصیت بعدی هم کینه‌توزی و انتقام‌جویی است. گاهی ما دنبال انتقام جویی می‌رویم. یک نفر دم در هیئت کفش من را لگد کرده، بگویم من بیچاره‌ات می‌کنم!. بعد اینجا از حد شرع می‌گذرم که این را خراب کنم. ممکن است نماز هم بخوانم، روزه هم بگیرم.

گفت: یک زندگی تازه تشکیل شده بود، عروس و داماد بعد از یک هفته آتش اختلاف افتاد در زندگی‌شان. یک روحانی می‌گفت من تحقیق کردم، دیدم آتش را یکی از بستگان یکی از دو طرف دارد می‌آورد در این زندگی. زنگ زدم و گفتم: خانم، شما چه مشکلی با زندگی اینها دارید که دخالت می کنی و حرف بی‌جا می‌زنی؟ پسر خوب، متدین،‌ نماز خوان؛ دختر هم محجبه و ... چه کار داری به اینها؟ چه کار کنم من که شما دست از سر اینها بردارید؟ گفت: یک کار ساده برای من انجام بدهید، من دیگر کاری ندارم. خبر مرگ و تکه تکه شدن جفت اینها را باید برای من بیاورید!! گفتم: این که نمی‌شود. گفت: چون این دختر فامیل ماست این زندگی‌اش خوب است، اما من که هم سن او هستم زندگی به این خوبی نداشتم! اینجاست که فرمود: «الحسد یأکل الإیمان کما تأکل النار الحطب»[3] مثل آتشی که هیزم را ببلعد، حسد هم ایمان را از بین می‌برد. نقطه ضعف‌های ما زیاد است، جا دارد که با توسل به اهل بیت علیهم السلام و پناه بردن به ابی عبدالله الحسین علیه السلام این نقطه ضعف‌ها را برطرف کنیم. با تضرع، با توسل، با استغاثه.

یکی از استاتید ما می‌گفت: یک شبی از مسجد کوفه با استادم به طرف نجف آمدیم. سوار مینی بوس شدیم، دیدیم یک عده جوانهای بچه‌ محل ما هستند اهل نجف، همه مست هستند. ما صندلی جلو نشستیم. دیدم صندلی عقب ما دو تا جوان نشسته‌اند، یکی‌شان دارد به شخص غایبی فحش بد و بیراه می‌گوید. گوش کردم ببینم این شخص غایبی که او اینقدر از او عصبانی است چه غلطی کرده و چه گناهی کرده است؟ اینها که خودشان این کاره هستند، از چه کسی بدشان آمده است؟ گفت: رفتم به فلان کس می‌گویم به من مشروب درجه یک بده، مشروب درجه دو داده است، اما بی‌دین لامذهب فلان فلان شده به ابوالفضل قسم می‌خورد که این مشروب درجه یک است! این چقدر بی‌دین است که به ابوالفضل قسم می‌خورد؛ در حالت مستی. گفتم: من خواستم بلند شوم و بگویم: مرد حسابی! تو که این قدر به ابوالفضل غیرت داری که کسی قسم دروغ بخورد با او برخورد می‌کنی، خوب نخور این نجاست را. دیدم نهی از منکر من احتمال تأثیر ندارد. نشستیم و رسیدیم به نجف. مدتها گذشت، شب عاشورا که دسته‌های عزاداری از حرم امام حسین به حرم ابوالفضل می‌رفتند و می‌آمدند، جلوی ضریح قمر بنی هاشم دیدم ایستاده و دارد گریه می‌کند. دست زدم روی شانه‌اش، گفتم: کسی که یک چنین ارتباط عاطفی با اباالفضل دارد که شب عاشورا جلوی ضریح او گریه می‌کند، دیگر نباید نجاست بخورد. گفت: والله ابومحمد من دیگر نجاست نمی‌خورم، به برکت ارتباطش با قمر بنی هاشم توبه کرد. یک نقطه ضعفی در من است، یک نقطه ضعفی در شماست؛ آن نقطه ضعف برطرف بشود. بعضی‌ها نقطه ضعف‌هایشان زیاد است، راههای ورودی شیطان برای بعضی‌ها زیاد است، آنها را برطرف کنید.

رفتم یک بخشی از جنوب استان فارس تبلیغ، یک جوانی از بالای تراکتور افتاد و در جا فوت کرد. گفتند: دو نفر در این محلى ما بلد هستند که نماز میت بخوانند،‌ هر دویشان امروز نیستند. ما هم به خاطر این که این واجب عینی باشد،‌ بلند شدیم و رفتیم که نماز میت بخوانیم. نماز را خواندم، دیدم پدرش داشت گریه می‌کرد. یک جملى قشنگی گفت: بابا، سپردمت به دست اباالفضل. دیدم این پیرمرد کشاورز چه معرفتی دارد! ما هم باید خودمان را بسپاریم به دست اباالفضل، از گناه، از شرّ خودمان، از شرّ شیطان.

اول کسی که برای اباالفضل شعر گفته است نسل پنجمش است، فضل بن حسن بن یک بزرگوار دیگر ابن عبیدالله بن عباس بن علی. شعرش هم این است:

أحق الناس أن یبکی علیه                فتی أبکی الحسین بکربلاء

سزاوارترین مردم برای این که برایش گریه کنند، آن جوانی است که امام حسین را به گریه در آورد. «أخوه» آن جوان کیست؟ برادرش است. «وابن والده علیّ» پسر علی است «أبوالفضل المضرج بالدماء»[4] ابوالفضلی که در خون خودش غلطید. جانم فدای ابوالفضل.

اما اولین شاعر او نیست، اولین شاعر اباالفضل مادرش ام البنین است. وقتی که بشیر آمد به مدینه، ام البنین آمد جلو، گفت: چه خبر از کربلا. گفت: خانم عون را کشتند، جعفر را کشتند. گفت: چه خبر از کربلا؟ گفت: عباست را هم کشتند. فرمود: «أولادی و من تحت الخضراء کلهم فداء لأبی عبدالله»[5] هم بچه‌های من، و هم هر کسی که زیر این آسمان است، همه فدای حسین. از حسین چه خبر؟ گفتم: خانم، حسین را کشتند. زد زیر گریه و گفت: رگ قلبم را پاره کردی.

روزها می‌آمد در بقیع چهار صورت قبر درست می‌کرد به یاد چهار گل پرپرش می‌نشست شعر می‌خواند. یک طوری گریه می‌کرد، نوشته‌اند که مروان حکم که دشمن شمارى یک اهل بیت است از مرکب پیاده شد گریه می‌کرد. می‌گفت: «لا تدعونی ویک أم البنین» دیگر به من ام البنین نگویید «تذکرینی بلیوث العرین» من را یاد پسرهایم می‌اندازید. یک بیت دیگرش را می‌گویم:

یا لیت شعری أکما أخبرو                 بأن عباسا قطیع الیمن[6]

ای کاش می‌دانستم که آیا راست است که دست عباس من را بریدند.

گر کشم خاک پای تو در چشم         خاک را با نظر کند زر چشم

یاد از ساقی حرم کردم        آن به ام البنین و حیدر چشم

کفی از آب تا گرفت به کف             دید در جام عکس اصغر چشم

آب بگذاشت، آبرو برداشت               به لبش دوخت آب کوثر چشم

بگویم آقا جان، وقتی که شمر آمد صدایت زد، جوابش را ندادی ـ قربان غیرتت بروم! ـ گفت: همه ى شما کافر هستید. جواب شمر را ندادی، آقا ابی عبدالله فرمود: «اجیبوه وإن کان فاسقاً»[7] عباسم، برادران عباس، جوابش را بدهید اگر چه فاسق باشد. فرمود: چه کار داری؟ گفت: امان نامه آورده‌ام. فرمود: خدا تو و امان نامه‌ات را لعنت کند. می‌گویم: ای آقایی که جواب شمر را می‌دهی، من هم فاسق هستم، آمدم جواب من را هم بگو. ای آقایی که جواب ارمنی‌ها را می‌دهی!

گفت: ارمنی صد تا پیراهن مشکی نذر هیئت کرد، گفتم: تو با حسین ما چه کار داری؟‌ گفت: رانندى ماشین سنگین بودم، روز بارانی و جاده کوهستانی و لغزنده،‌ ترمز ماشین برید. چند متر مانده بود به لب پرتگاه؛ مستأصل شدم ـ‌ خدا به دلش می‌اندازد ـ یادم آمد، شما شیعه‌ها یک نفر دارید در گرفتاریها صدایش می‌زنید؛ هر چه فکر کردم اسمش یادم نیامد، گفتم: ای آقایی که دو تا دستش را بریدند، دست من را هم بگیر.

سه تا بدن را در کربلا ارباً اربا کردند؛ همین قدر به شما بگویم از اسب که افتاد همه‌شان آمدند جلو، چون دست هم نداشت. ای آقایی که جواب ارمنی‌ها را می‌دهی، جواب من را هم بده.

قربانت بروم که چقدر از بچه‌ها خجالت کشیدی، قربانت بروم که چقدر گریه کردی؛ قربانت بروم جلوی چشمت علی اکبر به میدان می‌رفت نمی‌توانستی کاری کنی، قربانت بروم جلوی چشمت قاسم پرپر شد نمی‌توانستی کاری کن.

گفت: در خرمشهر روزهای هفتم عربها متوسل به اباالفضل می‌شدند؛ رسم عزاداری‌شان هم این بود. قاری مقتل، مقتل را می‌خواند تا می‌رسید به این عبارت «...جسمه فی حجر أخیه» عباس در بغل داداشش جان داد. به این جمله که می‌رسید، عربها بلند می‌شدند توی سر و صورت می‌زدند، داد می‌زدند. چرا داد نزنند؟ امام حسین بلند بلند گریه کرده است.

یک روز هفتم محرم یک شخصی به نام مخیلف که فلج بود، زمین گیر بود، در روضه‌ها کنار منبر می‌نشست. دیدند عبارت مقتل که به آنجا رسید، همه بلند شدند توی سر و صورت می‌زنند، مخیلف هم بلند شده دارد خودش را می‌زند. سه سال بود زمین‌گیر بود، روی پا نمی‌توانست بلند شود. مجلس به هم خورد، مخیلف چه شده است؟ گفت: وقتی که مقتل به این عبارت رسید، دیدم یک آقای رشید نورانی مقابلم آمد، فرمود: «قم و الطم علی العباس». امشب فکر کردم علی جان، ننوشته‌اند بعد از اباالفضل زنان خودشان را بزنند، اما بعد از امام حسین زدند. دور امام حسین را گرفتند، آقا گریه می‌کرد اینها هم گریه می‌کردند. چون ابی عبدالله که برگشت به خیمه، عبدالزهرا می‌گوید که با آستینش اشکش را پاک می‌کرد. این اشک مظلوم است!

شب تاسوعاست! به یاد گریى سکینه، به یاد گریى رقیه؛ گفت: رباب دیگر آب نیست، عمو دیگر آب نمی‌آورد.

صدا زد: «قم و الطم علی العباس»‌ بلند شو برای اباالفضل خودت را بزن. گفتم: آقا من دست ندارم. فرمود: «قم» به تو می‌گویم بلند شو خودت را بزن. عرض کردم:‌ دستم را بگیرید. فرمود: من دست در بدن ندارم.

به مرحوم قزوینی فرمود: به شیعیان من بگو، هر کسی از بالای بلندی می‌افتد دستش را حائل قرار می‌دهد، وقتی من از بالای اسب افتادم دست در بدن نداشتم، دو مرتبه این تیرها و نیزه‌ها به نازنین بدنش ...

پایان



[1] - صحیح بخاری، ج 6، ص 48: عن قتادة عن أنس رضی الله عنه عن النبی صلى الله علیه وسلم قال یلقى فی النار وتقول هل من مزید حتى یضع قدمه فتقول قط قط حدثنا محمد بن موسى القطان حدثنا أبو سفیان الحمیری سعید بن یحیى بن مهدی حدثنا عوف عن محمد عن أبی هریرة رفعه وأکثر ما کان یوقفه أبو سفیان یقال لجهنم هل امتلأت وتقول هل من مزید فیضع الرب تبارک وتعالى قدمه علیها فتقول قط قط

[2]. «الموت خیر من رکوب العار ... ». مناقب آل أبی طالب علیهم السلام / جلد 4 / صفحى 68.

[3]. إرشاد القلوب إلی الصواب / جلد 1 / صفحى 130.

[4]. اللهوف / صفحى 118.

[5]. شرح الأخبار فی فضائل الأئمّة الأطهار / جلد 3 / صفحى 186.

[6]. شرح الأخبار فی فضائل الأئمّة الأطهار / جلد 3 / صفحى 187.

[7]. اللهوف / صفحى 88.