نشریه‌ی الکترونیکی مؤسسه علمی فرهنگی امام هادی

  • ۰
  • ۰


به مناسبت محرم و همزمانی این شماره با تبلیغ ایام عزای سیدالشهداء (علیه السلام)، بسته پیشنهادی این شماره منبر مکتوب دهه اول با موضوع "آخرین دعای امام حسین (علیه السلام)" تقدیم حضورتان می گردد:


مجلس پنجم

شب پنجم/ روضه ی حضرت عبد الله بن الحسن علیهما السلام


بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین وصلّی الله علی سیدنا و نبینا ابی القاسم مصطفی محمد

و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین سیما بقیة الله فی الأرضین و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین

ای دل شیدای ما گرم تمنّای تو                    کی شود آخر عیان، طلعت زیبای تو

گر چه نهانی ز چشم، دل نبود نا امید              می‌رسد آخر به هم، چشم من و پای تو

یابن الحسن کجایی ـ من آمدم گدایی

پر شده گوش فلک، ز نغمى این و آن             کی رسد آخر به گوش، نغمه و آوای تو

یابن الحسن کجایی ـ من آمدم گدایی

مرا به چهرى خود یک نگاه مهمان کن                      اگر چه لایق آن نیستم، تو احسان کن

برای سلامتی و تعجیل ظهورشان صلوات ختم کنید.

موضوع بحثمان آخرین دعای امام حسین علیه السلام بود: «اللهم متعالی المکان، عظیم الجبروت».

رسیدیم به این عبارت: «ذکور إذا ذکورت، شکور إذا شکرت» دو شب این را بحث کردیم، بسیار یادکننده هستی هر گاه یاد شوی، و بسیار شکرگزار هستی هر گاه شکر شوی. این فراز ها را در کجا  پیدا کنیم؟ در دعای روز سوم شعبان. درست است که آخرین دعای امام حسین است، اما دستور داریم که آن روز خوانده بشود.

«اللهم أنت متعالی المکان، عظیم الجبروت، شدید المحال، غنی عن الخلائق، عریض الکبریاء» عبارت حضرت هم این است که روزی است که دشمن بسیار بر او اتفاق کرده بودند. «قریب الرحمة، صادق الوعد، سابق النعمة، حسن البلاء، قریب إذا دعیت، محیط بما خلقت، قابل التوبة لمن تاب إلیک، قادرٌ علی ما أردت و مدرکٌ ما طلبت، و شکورٌ إذا شکرت، و ذکور إذا ذکرت». «أدعوک محتاجاً».

فرمود: «اجعل ذکر الله لأجل ذِکره لک فإنّه ذَکرک و هو غنیّ عنک» یک انگیزه ى مهم برای یاد خدا این است که اول او تو را یاد کرده است که تو توانسته‌ای یادش کنی. چون او تو را یاد کرده است تو هم یادش کن. «فذکر الله لک أجلّ و أشهی»[1]  این که خدا تو را یاد می‌کند هم مهم تر و بزرگ تر است و هم دلخواه‌تر. یک اهل دل از اهل منبر می‌گفت: از پدرم که بهره ها در معرفت داشت شخصی پرسید: ما که می‌گوییم یا علی! آیا امیرالمؤمنین می‌شنود صدایمان را؟ ایشان پاسخ داد: تا او نخواهد که تو نمی‌توانی بگویی یا علی! ، نه این که اختیار را بخواهیم نفی کنیم بلکه منظور آن است که این توفیق به واسطه ی آنها داده می‌شود.

«ذکور إذا ذکرت و شکور إذا شکرت، أدعوک محتاجاً» من تو را در حالی که محتاج هستم می‌خوانم. همه ى ما نیاز مطلق داریم به خدای متعال، از خلقتمان بگیر تا تمام شئون زندگی‌مان و تمام آفریده‌ها اینطور هستند. کسی نیست که بتواند بگوید من محتاج به خدا نیستم. منتها اغلب انسان طوری رفتار می‌کند گویی در آنها شک دارد. می‌داند که ما به خدا احتیاج داریم، عملاً طوری رفتار می‌کند که انگار به خدا احتیاج نداریم.

پسر ابوجهل خیلی پیامبر را اذیت می‌کرد، حضرت نفرینش کردند و فرمودند: «اللهم سلط علیه کلباً من کلابک»[2] خدایا یک سگی از سگهایت را بر او مسلّط کن. نوشته‌اند که پسر ابوجهل با رفقایش می‌رفت سفر تجاری به شام، بعد در بین راه ـ این مهم است ـ مراقب بودند که سگ نیاید این را بگیرد. خودشان می‌دانستند که پیامبر نفرین کرده است، سگ می‌آید. در یک منزلی این خوابیده بود، رویش لباس انداخته بودند که اگر درنده‌ای آمد، این را نبیند. سگ آمد و لباسها را زد کنار و حسابش را رسید و به درک واصل شد. خودشان می‌دانستند یعنی از اول سفر مراقب بودند درنده‌ای پیدا نشود. حالا ما هم همینطور هستیم، احتیاج کامل و مطلق به خدای متعال، در عمل یک طوری که انگار به خدا احتیاج نداریم. چرا احساس نیاز به خدا نمی‌کنیم؟

1ـ غفلت از خدا؛ غفلت از خدا عامل اول است. غفلت ما را به خیلی جاها می‌کشاند. اگر انسان مرتّب یاد خدا باشد این احساس نیاز به خدا در او وجود دارد. یکی از فوائد دعا این است که دعا درخواست از خداست، انسان متوجه می‌شود که باید همه چیز را از خدا بخواهد. فرمود: موسی، علف گوسفند و نمک غذایت را هم از من بخواه.

دومین عاملی که ما در عمل احساس نیاز به خدا نمی‌کنیم، دلبستگی و فریفته شدن به امکانات خودمان است؛ ‌یک کسی به سلامتی‌اش، یک کسی به پولش. تا می‌گوییم امکانات، فوری یک انسان میلیاردری که بیست تا شرکت دارد و ده تا برج دارد در نظرمان می‌آید؛ شیطان خیلی خُبره است! یا نه! به همین نعمت سلامتی‌اش فریفته می‌شود، خیال می‌کند که همیشه هست. به این نعمت فراغتش فریفته می‌شود، خیال می‌کند که همیشه هست. ده سال پیش یک شب محرم شش تا مجلس می‌شد برویم، اما حالا به بهانه های مختلف مثل ترافیک نمی توانی چند جا بیشتر بروی! نعمت فراغت! خیلی وقتها این نعمت‌ها هست اما ما دقت نمی‌کنیم.

قاآنی شاعر که یک شعر زیبا هم راجع به سید الشهداء علیه السلام به صورت سؤال و جواب دارد ؛ در شعر دیگری می‌گوید: آن شبی که پدر من مرد، در بستر بیماری در خانه افتاده بود در شدت فقر، دوازده تا اولاد داشت، پدر من دوازده تا اولاد داشت، فقیر هم بود بسیار زیاد. گفتیم که بابا جان! ما را به چه کسی می‌سپاری؟ با این بی‌پولی چه کنیم؟ گفت: همه ی شما را به خدا می‌سپارم، روزی‌رسان خداست، خدا کریم است، خدا بزرگ است. همسایه ی ما هم که مردی بود بسیار ثروتمند، او هم از قضا دوازده تا اولاد داشت و همان شب مرگ پدرم همسایه ی ما هم مرد. بچه‌های او هم گفتند بابا داری می‌روی؟ ما چه کار کنیم؟ گفت: اینقدر برایتان مال و ثروت گذاشته‌ام که تا چند پشت بخورید و کیف کنید. قاآنی می خواهد بگوید به امکانات مالی غرّه نشوید، می‌گوید: سال آینده همان وقت ما دوازده فرزند پدرمان همه ثروتمند شدیم، آن دوازده تا همه به قدری گرفتار و فقیر شدند که محتاج به کمک ما بودند. مغرور شدن و فریفته شدن به امکانات، مصداق بارزش در قرآن قارون است. یک شخصیتی است که از نظر روان شناسی هم او جای بررسی دارد و هم کسانی که غبطه به حال او می‌خوردند. این قدر پولدار بود، آن زمان که حساب بانکی نبوده است! قرآن می‌فرماید که کلیدهای او را یک تیم کارگر باید حمل می کردند: «ما إنّ مفاتحه لتنوأ بالعصبة»[3] یک تیم کارگر فقط کلیدهای گنجینه‌هایش را حمل کند. این است که یک عده گفتند: «یا لیت لنا مثل ما اوتی قارون»[4] نگاه به بالادستی در امور مادی گفتیم از ریشه‌های افسردگی در زندگی است. «یا لیت لنا مثل ما اوتی قارون» ای کاش ثروت قارون را ما هم داشتیم؛ قرآن توصیفاتی برای این آدم‌ها می‌آورد.

قارون را حضرت موسی دعوت کرد به ایمان، ایمان نیاورد؛ دعوتش کرد به زکات که زکات بدهد. خیلی پول به جانش بسته بود! پناه بر خدا، گفت: زکات هم می‌خواهی از من بگیری؟ تا الآن می‌گفتی ایمان بیاور، الآن می‌خواهی پول هم بگیری از من؟! شروع کرد به اقدامات تبلیغاتی و رسانه‌ای علیه حضرت موسی. آن اقداماتش هم با شکست مواجه شد  و آبرویش رفت؛ حضرت موسی نفرینش کرد، خدایا قارون را زمین ببلعد. وقتی که داشت در زمین فرو می‌رفت و یا این که قبل از اینکه نفرین حضرت مستجاب بشود ـ خیلی عجیب است ـ گفت: موسی من را نفرین کردی که خانه‌ام را مصادره کنی؟ عوض این که توبه کند، گفت: من را نفرین کردی که خانه‌ام را مصادره کنی؟ گفت: خدایا خانه‌اش را هم ببر در زمین. قرآن می‌فرماید: «فخسفنا به و بداره الأرض»[5] هم خودش را فرو بردیم و هم خانه‌اش را فرو بردیم.

غرّه شدن به امکانات که ما چه کسانی هستیم! طرف احساس نیاز یادش می‌رود؛ بنده ی خدا! اینها همه مال خداست، در یک آن اراده کند می‌گیرد. هارون الرشید چه کسی بود؟ کسی که اینقدر امکانات داشت، لعنت خدا بر او باد. ابر که در مقابل او نبارید، به باد که داشت ابر را می‌برد گفت: برو که هر جا بروی در قلمرو حکومت من می‌باری. نوشته‌اند موقع مردن ظرف ادرارش را برداشت، طبیبی را صدا کرده بود، نگفت که این ادرار من است. گفت: بگو این مریض ما چه حالی دارد؟ یکی از بستگان مریض است. گفت: مال هر کسی که هست مردنی است، بگو وصیت کند. نزدیک مردن این آیه را می‌خواند: «ما أغنی عنّی مالیه * هلک عنّی سلطانیه»[6] مال من به دردم نخورد، سلطنتم رفت.

همین عمرو عاص این قدر گنجینى جواهرات جمع کرده بود؛ وقتی که داشت جان می‌کند گفت: چه کسی است که این جواهرات را از من بگیرد، من را از این گرفتاری که در آن هستم خلاص کند. فریفته شدن به امکانات شخصی أعم از پول و قدرت و موقعیت و هر چه که باشد؛ زیبایی و ... می‌گوید من اینقدر وضعم خوب است، اراده کنم زن بگیرم هزار نفر به من زن می‌دهند. بعد می‌بینید که بنده خدا همینطور دارد می‌دود. نه! من هم لیسانس هستم و هم قیافه‌ام خوب است و اگر بخواهم ازدواج کنم پانصد تا خواستگار دارم. اتکاء به امکانات شخصی، یک مرتبه می‌بینید که ورق برگشت.

سومین عامل: دل بستن به عوامل غیر الهی. این با قبلی چه فرقی کرد؟ در قبلی امکانات مال خودت است، خودش زیبایی دارد، خودش پول دارد، خودش موقعیت دارد، خودش نفوذ دارد؛ اما در سومی می‌گوید که اگر من گیر کنم پدرم پول می‌دهد، فلان فامیلم فلان کاره است کار برایم پیدا می‌کند، فلان کس در فلان جا هوای من را دارد. دل بستن به عوامل غیر الهی؛ همه جا من رفیق دارم و همه جا هم آشنا دارم، عوامل غیر الهی. که یعنی دیگران برای انسان کاری انجام می‌دهند و گاهی هم باعث می‌شود که فراموش کند عامل الهی را.

علی بن خالد ـ این روایت در کافی شریف است ـ می‌گوید شنیدم در زمان متوکل یک کسی ادعای نبوت کرد، او را گرفتند و انداختند به زندان در سامرا. نفوذ داشت در دربار و کاره‌ای بود و چهره بود؛ می‌گوید رفتم سامرا زندان، ببینم که این دیوانه چه کسی است که ادعای پیامبری کرده است؟ خلاصه او را دیدم و گفتم: مرد حسابی، نانت کم بود، آبت کم بود، ادعای نبوتت چه بود؟! گفت:‌ دروغ می‌گویند، من کجا ادعای نبوت کرده‌ام؟ گفتم: پس ماجرا چیست؟ گفت: یک شب در شام در مقام رأس الحسین علیه السلام نماز می‌خواندم، یک آقایی آمد آنجا و گفت می‌خواهی خودش را زیارت کنی؟ یعنی خود امام حسین را. گفتم: بله، خیلی دلم می‌خواهد. گفت: برویم. دست من را گرفت و رفتیم کربلا و زیارت کردیم، از آنجا رفتیم و نماز خواندیم و زیارت کردیم؛ دست من را گرفت و گفت برویم. اینجا کجاست؟ گفت: نجف قبر امیرالمؤمنین؛ زیارت کردیم و نماز خواندیم. دستم را گرفت و رفتیم؛ گفتم: اینجا کجاست؟ گفت: مسجد کوفه است؛ نماز خواندیم. از آنجا رفتیم مدینه مسجد النبی و نماز خواندیم، بعد رفتیم مکه و برگشتیم به شام  و مرا گذاشت و رفت. سال بعد همان شب در همان جا آمد به سراغ من، گفت برویم؛ گفتم: برویم. رفتیم کربلا، نجف، کوفه و مدینه و مکه و برگشتیم شام. گفتم: تو را به آن خدایی که به شما چنین قدرتی داد که در یک شب از شام به کربلا و نجف و کوفه و مدینه و مکه رفتید، تو کی هستی؟ گفت: من محمد بن علی ابن الرضا هستم، حضرت جواد سلام الله علیه. این جریان را نقل کردیم برای این و آن، کم کم آشکار شد و به جای قبول کردن گفتند ادعای پیغمبری کرده است و مرا گرفتند. علی بن خالد می‌گوید: گفتم: من با عبدالملک زیّات وزیر متوکل رفیق هستم، نامه می‌نویسم که تو را آزاد کند. نامه نوشتم که به این شخص تهمت زده‌اند، قصه‌اش این است، بگو آزادش کنند. او هم نوشت: به همان شخصی که در یک شب و دو شب او را از شام به کربلا و کوفه و نجف و مدینه و مکه برد بگوید که از زندان خلاصش کند. ببینید، عامل غیر الهی. یعنی گویی خودش را از دلبستگی به این و آن رها نکرده بود. با این که آن عظمت را دیده بود، گفت: رفتم زندان و ماجرا را به او گفتم. چندی گذشت، رفتم زندان، دیدم که بین زندان‌بان ها ولوله‌ای افتاده است. گفتم: چه خبر است؟ گفتند:‌ نه دری باز شده، نه قفلی شکسته است، اما خبری از آن زندانی نیست. نمی‌دانیم در زمین فرو رفته و یا به آسمان پریده! دل بستگی به عوامل غیر الهی را باید ریشه کن کرد. انسان باید حواسش باشد به اشخاصی که دور و بر او هستند دل نبندد و یکی از سخت‌ترین حالاتی که انسان در آن افسرده و گرفته می‌شود این است که آن عواملی که فکر می‌کند یک وقتی به درد او می‌خورند به وقتش هیچ کاری برای او نکنند، آن وقت بیشتر این حقیقت را می فهمد.

چهارمین عامل: بی‌توجهی به احتیاجات فراوان آینده است. بالاخره شما اگر بدانید که یک سفری می‌خواهید بروید مثلاً شش ماه به سفر بروید، به اندازه آن سفر توشه بر می‌دارید. من و شما لحظه جان دادن داریم، شب اول قبر داریم، تاریکی قبر داریم، قیامت داریم، همه هم محتاج به عمل است به طوری که «کان حریّاً بقصر الأمل و طول العمل»[7]. انسان باید بداند چه احتیاجاتی دارد، چه سفری می‌خواهد برود، کجا می‌خواهد برود، چه گرفتاری‌هایی آنجا خواهد داشت. آنگاه در نظر می‌گیرد آن احتیاجاتش را و مرتب با خدا تماس می‌گیرد.

یک مؤمن ـ یادتان باشد ـ نسبت به دو چیز نگران است: گذشته ی از دست رفته که آن گذشته چه کار با او می‌کند، فرصت‌هایی که از دست رفت، گناهانی که انجام داد؛‌ دوم این که در آینده بر او چه خواهد گذشت. واقعاً نمی‌داند که  عاقبت به خیر می‌میرد یا نه؟ من از کجا بدانم، شما از کجا بدانید که ما موقع مردن با چه عقیده‌ای می‌میریم؟ آیا مسلمان می‌میریم یا نه؟ آیا با همین اعتقاداتی که داریم هستیم یا نه؟

این روایت را بخوانم دامنه ی بحث را ببرم در مقدّمه ی مصیبت. حضرت صادق سلام الله علیه فرمودند: «إن أردت أن یختم بخیر عملک حتی تقبض وأنت فی أفضل الأعمال» خیلی حدیث مغتنمی است. اگر می‌خواهی عاقبت تو ختم به خیر شود؛ تا آن دم که جانت گرفته بشود در حالی که در بهترین اعمال باشی، چون دعاهایی ما داریم که خدایا جان من را در بهترین وضعیت بگیر، بهترین روز من را روز ملاقات با خودت قرار بده. بعضی‌ها در حال عبادت می‌میرند، بعضی‌ها در گناه می‌میرند، خیلی فرق است با هم. در سجده مرده‌اند، در حال گریه بر امام حسین مرده‌اند، بعضی در نماز مرده‌اند؛ بعضی‌ها هم نه، در حال گناه مرده‌اند. أعوذ بالله.

«إن أردت أن یُختم بخیر عملک حتی تقبض وأنت فی أفضل الأعمال فعظّم لله حقّه» حق خدا را بزرگ بشمار. برای چه؟ «أن تبذل نعمه فی معاصیه» که به بحث دیشب هم مربوط است، ‌نعمت‌هایش را استفاده در راه نافرمانی‌هایش نکنی، این نعمت را او به تو داده است. دیگر چه؟ «وأن تغترّ بحلمه عنک» مراقب باش، به خاطر حلمی که خدا نسبت به تو دارد فریب نخوری. این یکی از عوامل عدم احساس نیاز است! طرف می‌بیند که اتفاقات بد خاصی برایش نمی‌افتد، زندگی‌اش بالا و پایین دارد ولی مجموعاً بر وفق مراد است، خیال می‌کند آدم خوبی است. نه! خدا دارد بر شما صبر می‌کند، شاید دارد مهلت می‌دهد که گناه روی گناه اضافه کنی. متعدد این افکار جاهلانه را از بعضی اشخاص می‌شنویم که اگر کار ما اشتباه بود  تا حالا خدا یک بلایی بر سر ما می‌آورد! پس بفرمایید که چرا شمر لعنه الله علیه در آن میانه به ظاهر بلایی ندید؟ پس غاصب خلافت از همه راهش درست‌تر است! چون که در نزد پیروانش احترامش از احترام خدا هم بیشتر است! پسرِ عمر با یزید بیعت نکرد، یک نفر به او اعتراض نکرد! اما پسر پیغمبر را ببینید چه بلایی بر سرش آوردند! ؟! پس این که بگویم: معلوم است که من راهم درست است که تا الآن هیچ اتفاق بدی برایم نیفتاده است، این استدلال غلطی است. این که دلیل نمی‌شود. فریب نخور که خدا بر تو حلم و صبر دارد، این حلم خداست،‌ مهلت دارد می‌دهد.

بعد: «وأکرِم کلّ من وجدته یذکر منّا أو ینتحل مودّتنا» هر کسی را می‌بینید یاد ما اهل بیت می‌کند، یا منسوب می‌کند خودش را به دوستی ما اهل بیت، دم از ما اهل بیت می‌زند، مدح ما را می‌گوید، حدیث ما را می‌گوید، تو اکرام کن. آقا شاید دارد ریا می‌کند؟ همین جواب تو را امام صادق داده است: «ثمّ لیس علیک صادقاً کان أو کاذباً» چه راستگو باشد و چه دروغگو، شما گناهی به گردن ندارید. «إنّما لک نیّتک و علیه کذبه»[8] اگر  دروغگو است و بازی در می‌آورد و دکان باز کرده است، به گردن خودش است. تو نیتت اکرام است، کسی بوده که دم از علی و اولاد علی می‌زند، تو نیتت اکرام کسی بوده که ذکر اهل بیت می‌گوید.

ملا عباس تربتی یک عمر همین احساس توجه به خدا را داشت، گناه نمی‌کرد. در جوانی رفقایش که به گفتن حرف های آلوده می‌نشستند جلسه را ترک می‌کرد. در پیری هم از این روستا به این روستا می رفت تا روضه بخواند، نماز به مردم یاد بدهد، روزه به مردم یاد بدهد، احکام بگوید. پسرش می‌نویسد که یکشنبه ی قبل از وفاتش در حالی که در اتاق آرمیده بود نور سبزی بدنش را فراگرفت! چقدر ارزش دارد که انسان یک عمر توجهش به خدا و آن چهارده نور پاک باشد! بعد گفت: السلام علیک یا رسول الله، السلام علیک یا امیرالمؤمنین، السلام علیک یا فاطمه الزهرا، به چهارده نور پاک سلام داد. آن چه که در این جریان خیلی لطیف است، این که گفت: السلام علیک یا زینب، سلام داد به حضرت زینب. بعد گویا گریه کرد، گفت: خانم، من تا زمانی که زنده بودم برای شما خیلی گریه کردم. ببینید چقدر ارزش دارد که یک نفر این گونه جان بدهد، یک عمر دم از اهل بیت علیهم السلام بزند و به اینجا برسد.

صلی الله علیک یا ابا عبدالله

مِسمَع کردین از بصره خدمت امام صادق علیه السلام آمد، آقا فرمودند: تو بصره هستی، می‌روی کربلا به زیارت جدم ابی عبدالله؟ گفت: آقا من سرشناس هستم، اگر بروم مأمورین حکومتی گزارش می‌کنند و من را اذیت می‌کنند. فرمود: بر او گریه می‌کنی؟ ـ یا خودش گفت: ـ گفت: آقا ولی من برای جدّ شما گریه می‌کنم، گاهی در خلوت و تنهایی این قدر گریه می‌کنم بی‌تاب می‌شوم و نمی‌توانم غذا بخورم. فرمود: «أما إنّک ستری حضور آبائی عند موتک»[9] بدان که تو موقع مردنت حضور پدران من را بر بالینت شاهد خواهی بود و آنها سفارش تو را به فرشته مرگ می‌کنند و فرشته مرگ بر تو از مادر مهربانتر می‌شود.

            ای به مقتل خدا ثنا خوانت               وی سر نیزه صوت قرآنت

            جنّ و انس و ملک پریشانت             آفرینش محیط احسانت

                                       پدر و مادرم به قربانت

                                       حسین حسین حسین

           چرخ مشتاق ذکر یا رب تو               ماه شمعی به محفل شب تو

           صبر مرهون صبر زینب تو                آب، آب از خجالت لب تو

          جان به قربان کام عطشانت               پدر و مادرم به قربانت

                                      حسین حسین حسین

                                              ****

هزار سال دگر گر به قبر من گذری                 ز خاک ناله برآید حسین امیر من است

                                               ****

مرگ از محبت تو خلاصم نمی‌کند                در زیر خاک هم دل من پای بست توست

                                     حسین حسین حسین

دیدم در کامل الزیارات از امالی صدوق، نگاه کرد به چهره امام حسن، ابی عبدالله «فبکی». گفت: چرا گریه می‌کنی داداش؟ گفت: به خاطر بلایی که بر سر تو برادر آوردند. فرمود: به من یک زهری دادند که آن زهر من را از پا در آورد. اما «لا یوم کیومک یا ابا عبدالله»[10] حسینم! سی هزار نفر جمع می‌شوند برای کشتن تو. عصر عاشورا را در نظر بیاور، آرام آرام برویم در قتلگاه، بدن‌های شهیدان خدا روی خاک افتاده است. سنگ‌ها یک طرف، نیزه‌ها یک طرف، شمشیرها یک طرف، بدن مطهّر ابی عبدالله مثل ماه بین ستاره‌ها می‌درخشد. نگاه کن دور و بر این بدن، یک دست کوچک افتاده است. باز هم نگاه کن، یک آقازاده افتاده است، ده یازده ساله است. اگر سر از بدنش جدا نکرده باشند، نگاه کن ببین شبیه چه کسی است؟ شبیه امام حسن است.

گویا خواب بود عمو رفت میدان، از خواب بیدار شد، دوان دوان آمد به طرف میدان. زینب کبری دستش را گرفت، ابی عبدالله دستور داده بود این بچه را نگه دار زینب! دستش را از دست عمه رها کرد، دوید به طرف قتلگاه، اما یک موقعی رسید که عمو روی خاک افتاده بود، گرگهای بیابان دورش را گرفته بودند. یک وقت نگاه کرد دید یک نانجیبی می‌خواهد با شمشیر به عمو بزند، صدا زد: «یابن الخبیثه أ تقتل عمّی» آیا می‌خواهی عموی من را بکشی؟ عبدالله شمشیر نداشت، نیزه نداشت، سلاح نداشت، دستش را جلو آورد؛ آن ملعون چنان با ضربه شمشیر زد که دست عبد الله قطع شد. خودش را گویی روی بدن عمو اندخت. صدا زد عمو ببین دستم را قطع کرد. شاید خواست بگوید عمو ببین دستم رو برای تو دادم عمو! بی حیای کافری همان جا روی سینه سیدالشهدا، عرش خدا، سر از بدن نازنین عبد الله جدا کرد.... یا حسین!

       مصحف ما، چه به هم ریختنت وای عمو *** چه قَدَر تیر نشسته به تنت وای عمو

       به جز از اشک عمو قطره ی آبی نبود    ***    تا که ریزم ز فا بر دهنت وای عمو

       همه ی رخت تو غارت نشده...پاره شده  *** بس که یکپارچه با پا زدنت وای عمو

       آمدم تا که اجازه بدهی و یک یک       ***     نیزه ها را بکشم از بدنت وای عمو

       جان نداده همه بالای سرت جمع شدند ***  چه شلوغ است سر پیرهنت وای عمو

       گرچه ابن الحسنم پر شدم از ثارالله      ***            بنویسید مرا یابن ابی عبدالله

 

                                                      پایان

 



[1]. «... من أجل ذکره لک ...». بحار الأنوار / جلد 90 / صفحى 158.

[2]. «... فی دعائه صلّی الله علیه و آله علی عتبه بن أبی لهب ... ». من لا یحضره الفقیه / جلد 3 / صفحى 314.

[3].القصص: 76.

[4]. القصص: 79.

[5]. القصص: 81.

[6].الحاقه: 28 ـ 29.

[7].بحار الأنوار / جلد 70 / صفحى 167.

[8].عیون أخبار الرضا / جلد 2 / صفحى 4.

[9]. کامل الزیارات / النص / صفحه 101.

[10]. الأمالی للصدوق / النص / صفحه 116.