به مناسبت محرم و همزمانی این شماره با تبلیغ ایام عزای سیدالشهداء (علیه السلام)، بسته پیشنهادی این شماره منبر مکتوب دهه اول با موضوع "آخرین دعای امام حسین (علیه السلام)" تقدیم حضورتان می گردد:
مجلس چهارم
شب چهارم/ روضه ی جناب حر رضوان الله علیه
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین وصلّی الله علی سیدنا و نبینا ابی القاسم مصطفی محمد
و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین سیما بقیة الله فی الأرضین و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین
سینه ی تنگم مجال آه ندارد جان به هوای لب است و راه ندارد
گوشه ی چشمی به سوی گوشه نشین کن زان که جز این گوشه کس پناه ندارد
گر چه سیه رو شدم، غلام تو هستم خواجه مگر بنده ی سیاه ندارد
هر که گدایی ز آستان تو آموخت دولتی اندوختی که شاه ندارد
مرا به چهره خود یک نگاه مهمان کن اگر چه لایق آن نیستم تو احسان کن
برای سلامتی و تعجیل ظهورشان صلوات ختم بفرمایید.
بحث من آخرین دعای امام حسین بود. دعا اهمیتش از این جهت است که دقائقی به شهادت و جدا شدن روح مقدّس سید الشهداء از پیکر مطهرشان انشاء شده است.
مرحوم شیخ الطائفة الامامیة این دعا را نقل کرده است. «اللهم متعالی المکان، عظیم الجبروت» تا میرسیم به این عبارت «ذکور إذا ذُکِرت، شکور إذا شُکِرت» بسیار یاد کننده هستی هنگامی که تو را یاد کنند، بسیار شکرگزاری میکنی هنگامی که تو را شکر گویند.دیشب گفتم نعمتی را که خدا می دهد شکرش سه مرحله دارد، مرحله ى اول دانستن این که این نعمت از خداست، حدیثش را هم خواندم. دوم شکر زبانی، انسان به زبان خدا را شکر کند. دو نمونه هم گفتم، یک نمونه هم الآن سریع بگویم؛ حضرت داوود به خدای متعال عرض کرده همنشین من در بهشت را می خواهم ببینم. فرمود برو سراغ جناب متّی، پدر حضرت یونس، با جناب سلیمان علی نبینا و آله و علیهم السلام، حرکت کردند و رفتند یک خانه ای داشت از لیف خرما، گفتند کجاست؟ گفتند رفته سر کار. رفته در بازار هیزم فروشها، دیدند که هیزمها را آورد. گفت چه کسی اینها را از من میخرد؟ هیزم را فروخت و گفت بفرمایید منزل. حضرت داوود و حضرت سلیمان رفتند منزل، نان درست کرد در تنور با نمک آورد و آب؛ گفت دو زانو نشست، گفت: بسم الله، یک لقمه نان خورد، لقمه که فرو میرفت میگفت الحمدلله، دوباره بسم الله و میخورد و میگفت الحمدلله. آخرش گفت خدایا به اندازه چه کسی به من نعمت دادی؟ درختی که من نکاشته بودم هیزمش را توانستم بروم بشکنم و بفروشم، مشتری تو فرستادی، تو سلامتی دادی، تو چه دادی و چه دادی؛ داوود گفت بلند شو برویم، از این مرد من شاکرتر ندیده ام.
مرحله دوم شکر زبانی است، روایت متی را که خواندم، اگر کسی اهل مراجعه است جمله زیبایی هم آخرش دارد که حضرت صادق فرمود: «صلوات الله علیه و علیهما» یک چنین تعبیری هم آخر حدیث دارد.
سوم گفتیم شکر عملی است، شکر عملی از کلمات اهلبیت علیهم السلام استفاده میشود که کارهایی در عمل انجام بشود شکر نعمت خداست. اول: ورع از حرامهای خدا؛ امیرالمؤمنین فرمود: «شکر کلّ نعمة الورع عن محارم الله»[1].
دوم: ادای حقوق مالی که حدیثش را دیشب خواندم.
سوم: استفاده نکردن از نعمتهای خدا برای نافرمانی خدا. این عدم شکر است، تعبیر امام صادق است. مهمترین درجه ى شکر است؛ یا به تعبیر امیرالمؤمنین سلام الله علیه «أقل ما یلزمکم الله أن لاتستعینوا بنعمه علی معاصیه»[2] کمترین چیزی که در مقابل خدا وظیفه داریم این است که نعمت خدا را برای نافرمانی خدا کمک نگیرید.
خدای متعال چه نعمتی داده است؟ این همه نعمت؛ میخواهد گناه کند با زبانی که خدا داده است، با چشمی که خدا داده است، با گوشی که خدا داده است، با مالی که خدا داده است؛ این بالاترین بیمعرفتی است. واقعاً تعابیر اهلبیت چقدر زیبا است! اگر یک خطبه به اندازه خطبه ای از خطب نهج البلاغه یک نفر از شیخین بیاورد من پیرو آنها می شوم! اما دریغ از یک جمله! فرمود: عدم الشکر. پایینترین مرحلى شکر این است که نعمت خدا را برای معصیت خدا به کار نگیرد، این نعمت را او به تو داده است.
چهارم: تشکر از مردم. زین العابدین سلام الله علیه فرمود: «أشکرکم لله أشکرکم للنّاس»[3] شکورترین شما برای خدا آن است که بیشتر از مردم تشکر می کند. عادت کنیم هر کسی به ما خوبی کرد، پیامبر فرمود: اگر میتوانید جبران کن. اگر نتوانستی با زبان ثنا کن، تشکر کن، به رویش بیاور. یکی از مشکلات مهمی که خیلی از خانوادهها را در معرض سردی و کسالت و سستی قرار می دهد و یک محیط ناراحت کننده در خانواده ایجاد می کند این است که کار خوب همدیگر را به روی هم نمی آورند. این که هیچ ربطی هم به بیپولی ندارد. ما همواره مشکلات را در بیپولی خلاصه میکنیم. نه! گاهی هم غرق در پول هستند. ولی این زندگیها سرد سرد است و یا از فرط کینه ورزی کوره ى آتش است، حالا ایشان غذا درست کرد شما بگو دست شما درد نکند، مرد شما زحمت کشید شما بگو دست شما درد نکند.
این که الآن من دارم می گویم، این آقا یا آن حاج خانم الآن توی فکر این است، من چقدر محبت کردم به فلانی، قدر ندانست؟! این هم که شیطان شد. از آن طرف هم ائمه دستور می دهند اگر به کسی خوبی می کنید توقع تشکر نداشته باشید. ببینید چه دینی داریم! همه جهاتش متناسب است! ائمه گفته اند. هر کسی به تو خوبی کرد تشکر کن، به هر کسی خوبی کردی توقع تشکر نداشته باش.
در یک ادارهای، در یک شرکت، در یک مغازه و یا محل کار، ده تا کار خوب انجام میدهد برای مدیر آنجا که معمولاً خیلی از ما که در ایران هستیم این نکته مدیریتی را بلد نیستیم. چون ما در دانشگاه در رشته ی مدیریت سه واحد پیرامون همین مسأله سپری کردیم که یک مدیر، نه مدیر حتماً مدیر کل یک وزارتخانه! یک مرد مدیر خانوادهاش است، یک آقایی که در یک سوپر است و آنجا را اداره می کند، یکی مدیر فامیل است، یکی مدیر هیئت است، یکی مدیر آپارتمان است. کسی که یک جایی را اداره می کند، اگر کار خوبی انجام شد فوراً سپاسگزاری کند از آن پرسنل و یا به رویش بیاورد. لذا اگر شما پای درد دل خیلیها بنشینید میگوید من فلان جا کار کردم، این کار را کردم، این کار را کردم، وظیفه ام نبود، قدر ندانستند، یک جا که ما یک اشتباهی کردیم به ما خرده گرفتند. خیلی از دلخوری های زن و شوهرها از هم همین است، خیلی از دعواهایی که بین مادرشوهر و عروس، پدر زن و داماد است همین است. آن مادر شوهر سی تا خوبی خودش را در نظر می آورد و تشکر نکردن عروس را، و عروس هم همینطور است، مادر زن هم همینطور، همکار همینطور، برادر همینطور.
اما در مقابل توقع تشکر دیگران را از ذهنتان خارج کنید که راحت زندگی کنید، این یک کلید بزرگی است به دست شما برای آسایش دل. امیرالمؤمنین آب پاکی را روی دست همه ریخته و فرمود: «المؤمن مکفّر»[4] از کار مؤمن قدردانی نمی شود. این اگر کسی برای شما یک کاری کرد، تشکر کن. این قدر انسان راحت زندگی میکند که از کسی توقع تشکر نداشته باشد! خیلی راحت است. وگرنه این آقا یا خانم صبح تا شب حرص میخورد که چرا قدر من را نمیدانند.
میفرماید پیامبر این همه زحمت کشید قدرش را ندانستند! نه این که پیامبر بخواهد کسی قدرش را بداند، او برای خدا کار میکند. ما اهلبیت این همه خوبی کردیم به مردم، قدر ما را ندانستند. مؤمن همینطور است، مؤمن هم همینطور است. طلبههایی را من میشناسم، چقدر ما بدیم! اگر یک منبری در یک گوشه ایران که ممکن است سه نفر یا چهار نفر باشند که این کار را میکنند، طی کند و برود منبر، همه آن را بزرگ جلوه می دهند. اما من طلبهای را میشناسم که میرود در ایرانشهر در گرمای ماه رمضان که تهران نمیشود آمد، پنج تا روستا کنار هم کلاس قرآن و احکام میگذارد ، کسی هم از او تقدیر نمیکند. او به کارش دلگرم است، چون توقع تشکر از کسی ندارد و راحت است.
پنجمین نوع شکر عملی: میفرماید کمک کردن به مؤمنین در امور دنیایشان.
حضرت رضا فرمود: برای خدا شاکر نیستید در حقیقت تا مؤمنین را در امور دنیایشان کمک کنید، کار مردم را راه بیندازید.
اما نکتهای که من گفتم، گفتم بسیاری از ما آن چنان که باید، خدا را شکر نمیکنیم. چرا؟ چون از زندگیهایمان راضی نیستیم. سه عامل را من امشب میخواهم بگویم، ریشههای عدم رضایت از زندگی: 1ـ قانع نبودن؛ هر چه خدا به او میدهد او یک نقطه بالاتری را در نظر میگیرد و حرص میخورد. جناب متّی را دیدید؟ نان بود و نمک و آب. حضرت صادق از قول جناب لقمان فرمود: «اقنع بقسم الله یصفُ لک عیشُک»[5] به روزیای که خدا برایت تقسیم کرده قانع باش، زندگیات برایت با صفا میشود. حرص میخورد که این چه خانهای است که ما داریم؟!
از یک آقایی که دیشب در هیئت بود و امشب خوشبختانه نیست، چون اگر بود و میگفتم ناراحت میشد؛ آپارتمان خیلی کوچکی داشت با سه تا بچه؛ پرسیدم: اذیت نیستی؟ گفت اگر آدم احساس کند که اذیت نیست، دیگر اذیت نیست؛ خوب است. یکی هم دو برابر او دارد هیچ راضی نیست.
«من رضی برزق الله لم یحزن علی ما فاته»[6] هر کسی به روزی خدا راضی باشد به خاطر آن چیزی که ندارد غصه نمیخورد. خیلی از غصههای افراد مال چیزهایی است که ندارند. در یکی از خیابان پر رونق تهران یکی گفت: پیک موتوری میرفت؛ آدرسی پرسید. نشانی را دادم و گفتم خرجت را در میآوری؟ گفت: الحمدلله. خدای خوبی داریم! همراه من گفت: من بار اول بود دیدم کسی نق نمیزند. گفت: الحمدلله. نگفت: من با این سن باید روی موتور کار کنم؟! گفت: الحمدلله. این هم بنده ى خدا زندگیاش یک وقت میبینید از زندگی یک آدمی که میلیارد ها هم ثروت دارد آرامتر است. مشکل هم دارد! «القناعة أهنأ عیش»[7] قناعت گواراترین زندگی است. البته حواستان باشد که قناعت به معنای تنبلی و بیکاری نیست! حضرت صادق فرمود: در مغازهات را باز کن، بساطتت را پهن کن، وظیفهات را انجام بده، بقیهاش با خدا. این به معنای تنبلی نیست، معلوم است و نیازی به توضیح ندارد.
دومین ریشه ى عدم رضایت از زندگی آرزوهای دراز است: «یا من پنج میلیارد تومان ثروت داشته باشم، یک خانه هم بالاشهر داشته باشم، یک ویلا و یک خانه هم در مشهد!» و اگر جز این به هر چه برسد احساس میکند که باخته است؛ همیشه احساس کمبود میکند. فرمود: «من کثر مناه قلّ رضاه»[8] هر کسی آرزویش زیاد بشود، رضایتمندیاش کم میشود، همیشه ناراضی است، همیشه غصه میخورد. امیرالمؤمنین فرمود: «حاصل الأمانی الأسف»[9].
دیگر از مشکلات آرزوی دراز چیست؟ خیلی این حدیث مهم است! کوچک سازی داشتهها ست. امیرالمؤمنین فرمود: «تجنّبوا المنی فإنّها تذهب ببهجة نعم الله عندکم» از آرزوهای دور و دراز بپرهیزید، نشاط نعمتهای خدا را از شما میبرد. بابا سلامتی داری!
سید جوان طلبهای بیست و هفت ساله پارسال همین موقع در تهران منبر میرفت، الآن سرطان خون گرفته در لندن است، دکتر گفته خوب هم بشود، دو سال دیگر دوام دارد. سلامتی داریم، آرامش داریم، امنیت داریم.
اولش میگوید که من خانهدار بشوم خدایا! بعد خانه دار شد و یک خانه شصت متری در پایین شهر دارا شد. نه این خانه چیه؟ یک خانه بالای شهر باید داشته باشم. «تذهب ببهجة نعم الله عندکم» نشاط نعمتهای خدا را از شما میگیرد. نه، این ماشین چیست؟ یک ماشین بهتر باید داشته باشیم. «و تلزم استصغارها لدیکم» نعمتها به نظرت نمیآید؛ این سلامتی خیلی مهم است، این امنیت خیلی مهم است. این که الحمدلله بالای سر خانواده هستی، خانواده کنار شما هستند، چه مشکلاتی مردم دارند! گاهی با ما درد دل میکنند. خدا بیامرزد جد ما را مرحوم آیت الله گلپایگانی، بعد از ایشان یک کسانی مراجعه میکنند از دوستداران ایشان، میبینیم که مردم چه مشکلاتی دارند! نمیتوانند به کسی بگویند.
«وعلی قلة الشکر منکم»[10] این آرزوهای دراز شکر را کم میکند. پدر ایشان مرحوم آیت الله العظمی سید جمال، ایشان نقل میکرد؛ گفت: پدرم در اصفهان طلبه بود، یک درویش صوفی آمد در مدرسهای که اینها ساکن بودند ساکن شد و عقائد انحرافی داشت؛ میگفت نماز چیست؟ روزه چیست؟ به حقیقت که رسیدی عشق است، برو جلو. مرحوم آقام هم به خاطر این که او خراب بود عقیدهاش، با او رفاقت نمیکرد. این هم خودش را میچسباند به مرحوم سید جمال که یک طوری خوب ایشان جاذبهای داشت، این را محل نمیکرد. و اذیت هم کرد، از آن قدرتهایی داشت استفاده میکرد و اذیت میکرد.
عاقبت، بعد از مدتی که در اصفهان در آن مدرسه ماند، رفت پهلوی آسید جمال و گفت من چون به تو علاقه پیدا کردهام و دارم میروم از اصفهان، یک چیزی میخواهم به تو بگویم. من کیمیا بلد هستم، اگر میخواهی یادت بدهم. ایشان فرمود: کیمیای اصلی پیش ماست، من کیمیا نمیخواهم! من اگر بودم شاید یاد تمنا می کردم. شعار ندهیم! ولی میخواهم عرض کنم اگر کسی آرزویش را تنظیم کند که به چه چیزی میخواهد برسد، هر چه خدا به او میدهد به آن راضی و قانع می شود. دیگر نمی گوید این ماشین قدیمی است! این خانه که اینجا پایین شهر است! به چه به درد میخورد؟ حالا آمده بالا، یک خانه هم در مشهد تمنا می کند... اینها «تذهب ببهجة نعم الله عندکم» این همه نعمت است! همین که شما خانم کنار شوهرت هستی، یا شما آقا کنار همسرت هستی، بچهها هستند، بچهها خوب هستند، نشستهایم زیر این خیمه امام حسین، چقدر اشخاص آرزو دارند اما الآن روی تخت بیمارستان هستند و یا در گرفتاری هستند؟! اینها را ببینیم. دختر سیدی که گفتند میخواهند چشمش را تخلیه کنند، خوب الآن پدر و مادر این بچه یک آب خوش از گلویشان پایین میرود در این شبها؟! چرا خانهمان بالا نیست؟چرا ماشینمان اینطور نیست؟ از این طرف دنبال وام و ...
راه درمانش چیست؟ راه درمان این معضل یاد گرفتن درست آرزو کردن است. چون آرزو کردن هنر است؛ مِنی که در مکه ان شاء الله بروی، علت فلسفه نامگذاریاش این است که جبرئیل آمد پیش حضرت آدم و گفت: «تمنّ» آرزو کن. فرمود: «أتمنی الجنة» من بهشت را آرزو میکنم. آرزو کردن خودش هنر است، آدم چه بخواهد. حالا چه کار کنیم آرزوی دراز نداشته باشیم؟
امیرالمؤمنین (سلام الله علیه) فرمود: «من أیقن أنّه یفارق الأحباب ویسکن التراب» هر کسی یقین کند که از عزیزانش جدا میشود و در دل خاک مکان میگیرد «ویواجه الحساب» حساب و کتاب باید پس بدهد «ویستغنی عمّا خلّف ویفتقر إلی ما قدّم» هر چیزی که پشت سر گذاشته از مال و اموال، به آن هیچ احتیاجی ندارد محتاج و فقیر عمل صالح است که پیش فرستاده باشد. «کان حریّاً بقصر الأمل و طول العمل»[11] شایسته است که آرزوش را کوتاه کند و عمل انجام بدهد. مدیریت باورها، راه درمان آرزوهای دور و دراز است.
یک کسی بوده که در زمان رضا خان درس طلبگی خوانده بوده، میرود و قاضی می شود. حالا که من می گویم قاضی، آدم اگر یک قشر را به یک چوب براند باید در قیامت جواب بدهد. آقا دکترها که اینطور هستند، آخوندها که آنطور هستند، قاضیها هم که اینطور هستند؛ اینها جواب دارد پیش خدا.
یک قاضی در زمان رضا خان، رفقای خوبی داشت به او گفتند: می روی آنجا و آلوده می شوی به حرام خواری، گفت: نه من حواسم است. حالا رفیق خوب چقدر خوب است؟ الآن کهخیلی رفیق ها می گویند برو گناه کن. عجیب بوده است!
کم کم افتاد به رشوه گرفتن، رشوه گرفت و رشوه گرفت. یکی از رفقایش می گوید ما هم فهمیدیم، هر چه نصیحتش کردیم گوش نمی کرد. با دربار ساخت و پاخت کرده بود، بعضی از موارد یک خانهای را که مثلاً سرش دعوا داشتند نه به این می داد و نه به آن، خودش می گرفت و درباری ها هم می خوردند. گفت: ما با چند تا از رفقا جمع شدیم که توسل کنیم به امام زمان (سلام الله علیه) که این را از این پلیدی حرام خواری نجات بدهد. واقعاً یک چنین رفیقی خیلی کم است که رفیق من توسل کند که من آدم بشوم. همه میگویند: نه، خوب داری می روی جلو، برو. گفت: ما توسل کردیم به امام زمان سلام الله علیه، چند روز بعد با این آقایی که قاضی شده بود در بازار تهران راه می رفتیم، از دم مسجد میرزا حبیب الله رد شدیم، در مسجد مجلس ختمی برپا بود. من گفتم این را ببرم چند دقیقه در مسجد بنشیند شاید یاد مرگ و قبر و قیامت و آخرت کند، تکانی بخورد. گفتم: چند دقیقه برویم داخل، گفت: تو که می دانی من دیگر حال و حوصله این حرفها را ندارم. اثر گناه روی گناه همین است، طرف هیچ حوصله ندارد، نه نماز، نه دعا، نه قرآن؛ دو دقیقه روضه امام حسین نمی تواند برود، می گوید شاد بخوان؛ واقعاً نمی تواند ببیند.
گفت: حالا جان من یک چند دقیقه بیا برویم بنشینیم، به اصرار بردم او را داخل، رسیدیم به زمانی که قاری قرآن داشت قرآن میخواند. او هم عربی بلد بود، آیات سوره ى قیامت مربوط به لحظه جان دادن و جان کندن «حتی إذا بلغت التراقی * و قیل من راق * و ظن أنّه الفراق * و التفّت الساق بالساق» جانش میرسد به حلقوم و پایش را به پایش میکشد و یقین میکند که موقع جدا شدن است و باید همه را بگذارد و برود. یک مرتبه این تکان خورد؛ گفت: بلند شو برویم. گفت: کجا؟ گفت: پاشو برویم. آمدیم خانه و گفت: من خیلی غلط ها کردهام، ولی هر چیزی از هر کسی گرفتهام در این دفتر نوشتهام. این من و این تو و این هم اختیار اموال من، همه در دست تو؛ فقط گردن من را از دیون مردم خلاص کن و خودش هم رفت. گفت: من می روم. کجا میروی؟ گفت: رهایم کن. افتادیم دنبال این طلبکارها و دانه به دانه، مگر راضی می شدند؟ حالا بیشتر هم دادیم و همه را راضی کرده ایم. بعد از چند سال دیدمش در مشهد در حرم حضرت رضا گفت: چند سال است که اینجا ساکن شدهام. «من أیقن إنّه یفارق الأحباب ویسکن التراب ویواجه الحساب» این آدم شایسته است که آرزویش را کوتاه کند.
بچه را هم اذیت می کند و می گوید نه! تو حتما باید بروی دکترا بگیری؛ حالا این بچه استعدادش روی نجاری است، مکانیک خوبی میشود، کارمند خوبی میشود، در کاسبی موفق است، نه! تو حتماً باید مهندسی بخوانی. این مال همین آرزوی دراز است.
سومین عامل عدم رضایت از زندگی، نگاه به بالا دستی است. آقایان باور کنید خیلی از این مشکلات خود ساخته است. یک ماه رمضان یک تاکسی آمد من را ببرد به یک مجلسی، شروع کرد به درد دل کردن و غصه خوردن از این که خواهرش سهم ارثش را بالا کشیده و چنان نالهای میکرد از ته جگر. واقعاً من و شما شاید برای بعضی از مسائل جدی آخرتیمان اینطور متأثر نشویم. من دو سه دقیقه دلداریاش دادم، گفتم: آقا داری خودت را از بین میبری؛ حالا گرفت که گرفت، تمام شد. اینقدر برایش عجیب بود این حرف من، واقعاً نمیخواست کرایه بگیرد. مشکل را بزرگ کردن و همیشه منفیها را گفتن و خیلی از مشکلات را خودمان بزرگ میکنیم؛ روایت هم دارد که بیتابی دو تا میکند مصیبت را. این که میگویند بیتابی همه جا ممنوع، جز در مصیبت امام حسین شاید یک حکمتش واقعاً همین است؛ بیتابی چه فایدهای دارد؟! آن وقتی که برنج کیلویی دو تا تک تومانی بود خدا رزاق بوده حالا هم که اینقدر است خدا رزاق است.
سومین ریشه نگاه به بالادستی است! روایات متعدد داریم، از امام صادق سلام الله علیه؛ هیچ روانشناسی در دنیا میتواند این طوری حرف بزند؟! «إیّاکم أن تمدّوا أطرافکم الی ما فی أیدی ابناء الدنیا» چشم ندوزید ببینید که فرزندان دنیا چه چیزهایی دارند. که : عروسی پسر خاله من در فلان باشگاه بوده من هم باید آنجا بگیرم. داماد خواهر من پولدار است، من هم هیچ خواستگاری را راه نمیدهم تا پولدار برای دختر من بیاید. چه میشود؟ «فمن مدّ طرفه إلی ذلک» هر کسی چشم بدوزد که چه کسی چه چیزی دارد، چند تا گرفتاری پیدا می کند: «طال حزنه» همیشه انوهگین است و اعصابش خورد می شود. «و لم یشف غیظه» همیشه عصبانی است. کار گاهی به حسودی میکشد، فلانی چه زندگی ای دارد من ندارم؟!
«ولم یشف غیظه» عصبانیتش آرام نمیشود. «واستصغر نعمة الله عنده فیقلّ شکره لله»[12] نعمت خدا را کوچک میشمارد، شکرش کم میشود. ریشه سوم شکرگزاری کم نگاه کردن به بالا دستی ها است؛ بنده خدا در معنویت به بالادستی نگاه کن! من شیراز بودم اربعین دو سال پیش، یکی از علمای آنجا نقل کرد که ثقه است، اگر اسمش را بیاورم شاید دوستان بشناسند. گفت: یکی از کارتن خوابهای تهران را برده اند بهشت زهرا بشویند، با یک واسطه از قول مرده شورش میگفت. این شروع کرده به کیسه کشیدن سر زانو و آرنج هایش، همینطور که کیسه میکشیده گفته بابا یک حمام می رفتی این قدر ما به زحمت نیفتیم. گفت: جنازى بی جان نشست گفت: فضولی موقوف، کیسه ات را بکش، دوباره افتاد. یک کارتن خواب گاهی می بینید یک خیری دارد که من و تو نداریم. در فقره ی بعدی دعای امام حسین بحث خواهم کرد، که ما اصلاً در معنویات باید همیشه به بالا دستی نگاه کنیم. خدا به بعضیها چه چیزی داده است؟
یک نمونه دیگر هم بگویم، یکی از خوبان برای من گفت که سال هفتاد و هشت یک جنازه را گذاشتند در مشهد که بشویند، غسل بدهند، شاگردهایش شروع کردند به خواندن زیارت عاشورا «السلام علیک یا ابا عبدالله» گفت اشک از چشم بی جانش سرازیر شد.
در مسائل معنوی خودمان را با بالاتر مقایسه کنیم.
صلی الله علیک یا ابا عبدالله.
بعضیها خوب تجارت کردند؛ دعبل خزاعی آمد خدمت حضرت رضا سلام الله علیه. در یک گزارشی دارد که دعبل گفت آقا فرمود: ایام عزاست، شعر بخوان. خواستم بخوانم، دستور داد پردهای زدند، بانوان پشت پرده نشستند. دعبل میگوید: شروع کردم به خواندن:
مدارس آیات قد خلت من تلاوة و منزل وحی الله مقفر العرصاتِ
آن جایی که محل تدریس آیات قرآن بود دیگر در آن از تلاوت خبری نیست، جایگاه های وحی خدا خالی شده است. خواند و خواند و رسید به این بیت:
أری فیئهم فی غیرهم مُتِقَسِّما و أیدیهمُ من فیئهم صفراتُ
میبینی که اموال اهلبیت به دست دیگران دارد تقسیم میشود و دست خودشان خالی است.
تا شروع کرد این ابیات را خواندن، در شیعه الآن هم رسم است که وقتی میخواهند تسلیت و اعلان عزا کنند، خطاب به حضرت زهرا میکنند و صدیقه کبری را صاحب عزا میدانند. همینطور هم هست، امام صادق هم به ابوبصیر فرمود: ابوبصیر، با گریهات فاطمه را کمک کن، مادرم فاطمه را کمک کن.
یک بیتی خواند، این بیت خیلی قابل تأمل است، عجیب است! در محضر علی بن موسی الرضا؛ گفت:
أ فاطم لو خلتِ الحسین مجدّلا و قد مات عطشانا بشط فراتِ
دختر پیغمبر! اگر میدیدی حسین کنار فرات با لب تشنه روی خاک افتاده است.
إذاً للطمتِ الخدّ فاطمُ عنده و أجریتِ دمع العین فی الوجناتِ
دختر پیغمبر! اگر حسینت را به این حال میدیدی، سیلی توی صورتت میزدی، اشک از چشمانت جاری میکردی. امام رضا شروع کرد های های گریه کردن تا رسید به این بیت:
أ فاطم قومی یا ابنة الخیر و اندبی نجوم سماوات بأرض فلاة[13]
دختر پیغمبر! برخیز؛ دختر پیغمبر! بلند بلند گریه کن، برای آن ستارههای آسمان که روی خاک بیابان افتادهاند.
کبوتری که به بام تو آشیانه بگیرد سرشک دیده خود را جای دانه بگیرد
چنان وجود مرا در شرار عشق بسوزان که شعله جای نفس از دلم زبانه بگیرد
گرفتم آن که ننالم، ولی چگونه نسوزم من ار بهانه نگیرم، دلم بهانه بگیرد
فقط یکی دو جمله بگویم؛ حر! آقا ابی عبدالله شما را با آقایی قبول کرد، توبه شما را پذیرفت. شاید توقع نداشتی امام حسین لحظات آخر بیاید سر شما را به دامن بگیرد. آیا میدانی لحظات آخر چه کسی سر خود اربابت را به دامن گرفت؟
سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی
شبیه کشتی نوحی، نه! مهربان تر از اویی که حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی
چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود حسین فاطمه! میگفتم اشتباه گرفتی
من آمدم که تو را با سپاه و تیر بگیرم مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی
بگو چرا نشوم آب که دست خالی من را دویدی و نرسیده به خیمهگاه گرفتی
چنان تبسم گرمی نشاندهای به لبانت که از دل نگرانم مجال آه گرفتی
رسید زخم سرم تا به دستمال سفیدت تو شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی
[1]. بحار الأنوار / جلد 68 / صفحى 56.
[2]. بحار الأنوار / جلد 70 / صفحه 364.
[3]. الکافی / جلد 2 / صفحه 99.
[4]. علل الشرایع / جلد 2 / صفحى 560.
[5]. تحریر المواعظ العددیة / صفحى 155.
[6]. نهج البلاغة / حکمت 349.
[7]. تصنیف غرر الحکم و درر الکلم / 9073
[8]. همان / 7304.
[9]. همان / 7300.
[10]. تصنیف غرر الحکم و درر الکلم / 7298.
[11]. مستدرک الوسائل / جلد 2 / صفحى 110.
[12]. بحار الأنوار / جلد 72 / صفحى 367.
[13]. بحار الأنوار / جلد 45 / صفحى 257.