نشریه‌ی الکترونیکی مؤسسه علمی فرهنگی امام هادی

  • ۰
  • ۰

به مناسبت محرم و همزمانی این شماره با تبلیغ ایام عزای سیدالشهداء (علیه السلام)، بسته پیشنهادی این شماره منبر مکتوب دهه اول با موضوع "آخرین دعای امام حسین (علیه السلام)" تقدیم حضورتان می گردد:

  مجلس سوم

شب سوم/روضه ی حضرت رقیه سلام الله علیها

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا أبی القاسم محمد

و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین سیّما بقیة الله فی الأرضین و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین

ای رخت ماه تر ز ماه وشان             بی نشانم که دارد از تو نشان؟

دست بر دامنت کیان دارند               تا زنم دست دل به دامنشان

من غبارم به روی دامن تو               جای خوش کرده ام مرا مفشان

بنده ام بنده فراری تو         بند بر گردنم بنه بکشان

به خطا رفته‌ای عطا بنما                  بکشان و کنار خود بنشان

ای طبیب تن بیمار دل زار بیا

گر چه ما را نبود دیده دیدار بیا

یوسف فاطمه یک دم سر بازار بیا

عاشقانت همه باشند خریدار بیا

هر چه آید به سر ما همه از دوری توست

بانگ رسوایی من نیز ز مستوری توست

موضوع بحثمان: آخرین دعای امام حسین سلام الله علیه بود.

من و شما در مقابل اهلبیت هیچ هیچیم؛ اگر کسی خیال می‌کند که اشخاص نسبت به چهارده معصوم نسبتشان مثل شمع است به خورشید، این تصوّر آدم‌های جاهل است؛ همۀ عالم، خوبان، بدان، اولیای خدا، نسبت به این چهارده نفر مثلشان مثال ظلمت است به نور الأنوار و اگر کسی نوری دارد از اینها دارد، اگر خیری هست از اینهاست. بعضی وقتها همین بچه‌ها و جوان‌ها فکر می‌کنند، مثلاً یک معلم قرآن ما داشتیم در دبستان که خدا حفظش کند، می‌فرمود که شما خیال نکنید اهلبیت چند پله از بالاترین علمای ما بالاتر هستند! تمام اولیای خدا، خاک پای غلام امیرالمؤمنین هم نیستند. آن وقت نکته‌ای که هست می‌گوید من و شما که هیچیم، اگر بگویید ده دقیقه دیگر می‌خواهیم بمیریم یک طور دیگری با خدا حرف می‌زنیم، هر کسی که باشد. آن وقت سید الشهداء سلام الله علیه، یک عمر جز به خدا به هیچ چیزی توجه نکرد، نه بهشت، نه جهنم، نه دنیا، نه آخرت، فقط خدا. آن وقت ببینید در آستانه ای که روح مطهرش از بند بدن طیب و طاهرش به آن کیفیتی که نمی شود گفت جدا شد، دارد با خدا این طور حرف می زند. خیلی دعا مهم است.خدا را ثناء می گوید: «اللهم متعالی المکان، عظیم الجبروت» تا رسیدیم به این جمله «ذکورٌ إذا ذکرت» این خیلی بحث داشت، که گذشتیم.

جملۀ امشب : «شکور إذا شکرت» بسیار شکرگزاری می کنی هر زمانی که تو را شکر کنند. سپاسگزار هستی، هر زمانی که سپاست گویند؛ شکر خدا عقلاً واجب است، از نگاه عقل زشت است که خدا این همه نعمت و لطف به ما دارد اما ما او را شکر نکنیم. این که او از ما تشکر کند و به ما پاداش بدهد بر خدا واجب نیست؛ از رحمتش، از لطفش و از کرمش می فرماید: «لئن شکرتم لازیدنّکم»[1] اگر شما من را شکر کنید من بر شما نعمت را زیاد می‌کنم. شکر خیلی مهم است، سه مرحله دارد؛ بعد از این که خدا به انسان نعمتی داد که این همه نعمت که قابل شمارش هم نیست، از کلمات اهلبیت علیهم السلام استفاده می شود که شکر سه مرحله دارد: مرحلۀ اول شناخت مُنعم و دانستن این که این نعمت از خداست؛ این شکر قلبی است. این جمله زیبا از امام صادق علیه السلام «من أنعم الله علیه نعمة فعرفها بقلبه و علم أنّ المُنعم علیه الله فقد أدّی شکرها و إن لم یحرک لسانه»[2] هر کسی خدا به او نعمتی بدهد و بفهمد که این نعمت است، این پول مال شما نیست، این موقعیت مال من نیست، این امکانات مال ما نیست؛ بشناسد که این نعمت خداست و بداند که آن کسی که این نعمت را داده است خداست، چنین کسی شکر نعمت را به جا آورده است، اگر چه زبانش را تکان ندهد. مرحله اول شناخت نعمت و معرفت نعمت دهنده است؛ این که بداند همه چیز از خداست. مرحله دوم شکر زبانی است، همین که بگوید الحمدلله رب العالمین، شکر نعمت را بجا آورده است. یک گرفتاری هم که شیطان ایجاد می کند، این است که انسان را از ادراک نعمت باز می دارد. این آقا چیزی را می خواسته، خدا به او داده؛ حالا بالا تر از آن در ذهنش می آید! می خواسته یک پنجاه متر آپارتمان در خیابان های مهم داشته باشد، الآن که به آن رسیده می‌گوید نه حالا من می خواهم یک صد متری بخرم. حالا همین را شما شکر کن، آن را هم از خدا بخواه. بعضی‌ها را دیده‌اید که همیشه افسرده اند، همیشه نق می ‌زنند، همیشه با خود درگیری دارند، در همه اقشار هم هست، ربطی به پولدار و بی‌پول ندارد. خیلی از مشکلات اشخاص مال بی پولی است بلا شک، ولی بسیارش مال بی عقلی است.

مثلا می گوید من هر خواستگاری که برایم می آید، اگر قبل از من جای دیگری رفته باشد آن خواستگار را رد می کنم! من نمی گویم هر کسی سنّش بالا رفت بی‌خودی رد کرده است، طعنه نزنید، حرام است! اما بی‌جهت رد کردن گاه از این جهت است، یک دفعه می‌شود چهل سالش. بعد زنگ می زنند و می گویند حاج آقا دختر من را سحر کرده اند، سحر نکرده اند! شاید عقل به خرج نداده است. خوب است کتابی بنویسیم با عنوان نقش بی‌عقلی در ناکامی های زندگی دنیوی!

پس دومین مرحله شکر زبانی است. حضرت موسی به خدا گفت: خدایا، محبوبترین آفریده ات را می خواهم ببینم. جبرئیل گفت: بیا، و ایشان را در جزیره‌ای برد، دید در این جزیره مردی افتاده زمین گیر، فلج، مبتلا به بیماری پیسی و جزام؛ اصلاً نمی شود نگاهش کرد. فرمود: جبرئیل، فکر می کردم الآن یک آدمی می بینم در حال روزه و ایستاده به نماز. عرض کرد این بالاتر از آنهاست. تازه امروز مأمور هستم که دو تا چشمش را هم کور کنم. اشاره ای کرد دو تا چشمش نابینا شد. گفت: خدایا «متّعتنی بهما حیث شئت واخذتنی حیث شئت» خدایا تا آن زمانی که خواستی من را از این دو چشم بهره مند کردی، هر وقتی هم که خواستی گرفتی؛ شکرت. حضرت موسی رفت جلو و فرمود: «إنّی رجل مجاب الدعوة» من یک فردی هستم که دعایم مستجاب می شود، نگفت که من چه کسی هستم. می خواهی دعا کنم خدا هر چیزی که از تو گرفته به تو برگرداند؟ گفت: نه، همان چیزی که او خودش راضی است، من هم به همان راضی هستم. بعد حضرت موسی دید این مرد فلج جزامی نابینا که با خدا حرف می زند، می گوید: «یا بارّ و یا وصول» ای نیکی کننده، این احسان کننده. فرمود: خدا به تو چه احسانی کرده است؟ گفت: احسان خدا بر من این است که در این شهر کسی جز من خداپرست نیست.

حاج محمد علامه که در همین محل می خواند و خانه اش هم همین جا بود، اواخر عمرش به ایشان گفتند خاطراتت را بگو تایپ کنیم، چاپ بشود. کتابی شده است به نام خاطرات شصت سال خدمتگزاری. این قدر شیرین است که اگر بگیری به دستت، نمی‌خواهی زمین بگذاری؛ حتی آنها که سالی یک کتاب هم نمی‌خوانند. آنجا نوشته که یک روز از در حرم حضرت رضا آمدم بیرون، دیدم که دم کفشداری یک آقایی از رفقا گفت که ما اینجا خیریه داریم به فقرا غذای گرم می‌دهیم.

یکی از چیزهایی که می گویند برای قضای حوائج هم مؤثر است و در روزی هم مؤثر است اطعام است «الکریم یحبّ الاطعام واللئیم یحبّ الطعام»[3] خوش به حال آن هایی که با یک تیر چند نشان می زنند، یک اطعام می کند در مجلس امام حسین، هم اطعام است، هم تعظیم شعائر است، هم ابراز محبت به ابی عبدالله است. گفت ما غذای گرم می بریم به در خانه فقرا، می آیی با ما چند جا برویم؟ گفتم برویم. رفتیم و دروازه قوچان دیدم یک آقایی است که به خاطر بیماری، دو تا دست و دو تا پایش را قطع کرده‌اند، چشمش هم نابینا شده. گفتم حاجی چطوری؟ گفت: الحمدلله خدا را شکر خیلی خوبم. گفتم شکر می کنی؟ گفت: بله، شکر می کنم که زبان دارم، خدا را شکر کنم، محبت علی و اولاد علی در دل من است و اگر زبانم را هم بگیرد از خدا گله ندارم، در دلم خدا را شکر می کنم.

اما مرحلۀ سوم، شکر عملی؛ شکر در عمل است. ائمۀ ما علیهم السلام چند تا راه به ما یاد داده‌اند که اگر کسی این کارها را بکند در عمل شکرگزار است. بعضی‌ها اصلاً قدر آن چیزی را که دارند نمی دانند. اولین نکته در شکر عملی به تعبیر امیرالمؤمنین سلام الله علیه فرمود: «شکر کلّ نعمة الورع عن محارم الله». شکر هر نعمتی دوری از حرام‌های خداست، شکر نعمت‌هایی که خدا داده است این نیست که با حرام قاطی کنی! این سلامتی را که داده است، نداده است که شما از سلامتی استفاده کنی در مجلس گناه شرکت کنی؛ غریزۀ جنسی را که داده است، نداده است که تا صبح بنشینی پای اینترنت و آن را به انحراف بکشانی! گوش که داده است، نداده که شما صدای حرام گوش کنید! خدا گوش را داده است، چون خدا می‌خواست پیغمبر بفرستد، دعوت پیغمبر را با گوش بشنوی. نه این که غیبت گوش کنی! این معنی ندارد. گوش داده است که کلمات اهلبیت را گوش کنی.

دوم: ادای حقوق مالی از آن نعمت. ابوبصیر از اصحاب بزرگ حضرت صادق است؛ ابوبصیر همان کسی است که وقتی به امام باقر و امام صادق گفت آقا شما می‌توانید مرده را زنده کنید؟ فرمود: بله به اذن خدا. جزامی را شفا بدهید؟ فرمود: بله، به اذن خدا؛ حدیث در کافی است. بعد حضرت باقر سلام الله علیه دست کشید به چشم ابی بصیر، می‌گوید بینا شدم همه جا را می دیدم، خانه و درخت و آسمان و ... فرمود: دلت می‌خواهد به همین حال باشی یا روز قیامت مثل بقیه مردم از تو حساب بکشند و یا این که نابینا بشوی و روز قیامت آسوده باشی؟ گفت: نه می خواهم برگردم به همان حال نابینایی. حضرت دست کشیدند و دوباره نابینا شد. سؤالهای خوبی هم از امام می پرسد؛ این سؤال زیبا مال ابوبصیر است، عرض کرد: «هل للشکر حدٌّ إذا فعله العبد کان شاکراً» شکر هم یک حد و مرزی دارد زمانی که بنده آن کار را بکند شکرگزار حساب بشود؟ فرمود: «نعم، قلت: ما هو؟» عرض کرد: آقا، چیست آن حد؟ «قال: یحمد الله علی کلّ نعمة علیه فی أهل و مال» اولاً خدا را حمد بگوید بر هر نعمتی که به خانواده‌اش است، مال به او می‌دهد و یا هر چیزی که هست خدا را حمد بگوید. «وإن کان فیما أنعم علیه فی ماله حق ادّاه»[4] اگر در آن نعمتی که خدا به آن داده است حقوق مالی وجود دارد ادا کند و بپردازد، مثل حدّ واجب که زکات است؛ گوسفند و گاو و شتر و طلا و نقره به یک حدی برسد باید زکات بدهد، خمس هم همینطور است. خیلی از مردم گمان می‌کنند که چون ما پول نداریم، قسط می دهیم، قرض داریم، گرفتاریم، خانه نداریم، خمس بر ما واجب نیست. خمس که مثل حج نیست! شما یک دست لیوان خریده‌اید فردا که سوم محرم است سال خمسی‌ات است، این لیوان را هم استفاده نکرده‌ای، در آن آب و چای و شربت نخورده‌ای، یک پنجمش خمس است. بله، اگر نداشتی بدهی می‌روی پیش مرجع تقلیدت و یا نمایندۀ او، می گویی من ندارم، از شما می گیرد و به شما همان را قرض می‌دهد تا هر وقت در فشار نبودی بیایی و بپردازی. یک عده از مردم خیال می‌کنند هر وقت باید بروند مکه باید خمس بدهند؛ آن را چون گمان می‌کند طواف نسائش باطل است و به زنش حرام می‌شود، وگرنه از جانش پولش را بیشتر دوست دارد. نمی‌داند که اگر همان لباسش حلال باشد طواف نسائش هم درست است، وگرنه نمی‌آورد بدهد؛ چون ایرانی‌ها به طواف نساء خیلی حسّاس هستند، اگر رفته باشید حج دیده‌اید؛ بعد گمان می‌کند که در طواف نساء اگر خمس ندهد طوافش باطل است.

خدمت حضرت رضا رفته بود خمس بدهد، گفته بود: آقا، پدرت به خاک دست می‌زد طلا می‌شد. می‌فرمود: این کار را می‌کرد که تو بدانی «أنّ کنوز الأرض بید الإمام»[5] گنج‌های زمین در دست امام است؛ امام که احتیاج ندارد تو خمس بدهی! ولیکن این شکر خداست. من می‌شناسم اشخاصی را که گرفتار هستند از جهت مالی اما خمس هم می‌دهند. این برکت مال است و از مال هم کم نمی‌شود و مفتاح رزق است. حالا شیطان برای هر چیزی هم توجیه یادمان داده است،‌ توجیه زیاد است. ولیکن این شکر خداست که انسان حق واجب مالی در مالش هست ادا کند، حضرت موسی بن جعفر فرمود: یک مردی در بنی اسرائیل خواب دید به او گفتند که از این به بعد عمرت می‌شود دو نیمه، نیمه اول در رفاه و خوشی و آسایش هستی، نیمه دوم در فقر و گرفتاری هستی؛ انتخاب کن کدام نیمه اول باشد. گفت: من یک زنی دارم عاقل است بروم با او مشورت کنم. گفتند: برو. خواب حجت نیست، چون معصوم تأیید کرده است، حجت شده است. رفت به زنش گفت، زنش گفت: بگو نیمه اول، رفاه و ثروت. گفت: باشد. فردا شب آن مرد به خوابش آمد، گفت: کدام نیمه در خوشی و ثروت می‌خواهی؟‌ گفت: نیمه اول. پول آمد روی پولشان، باغ و خانه و ... زن هم شوهر را به خیر تشویق کرد. اطعام کردند، به فقیر دادند، هم خیر کردند و هم شکر.

این را هم بگویم؛ یکی از خصوصیات دل مریض این است که کیف نمی‌کند دل کسی را با پولش شاد کند. گاه می‌بینید دو تا برادر هستند، دو تا پسر خاله هستند، دو تا نزدیک هم هستند، در اوج ثروت است اما به این یکی که چیزی ندارد اصلاً اعتنایی نمی‌کند. در یک شهری شخصی می‌گفت بابای من مرده، عمویم بسیار پولدار است؛ من در آژانس کار می‌کنم خرج چهار تا خواهر و برادرم را می‌دهم. از ترس این که به او نگویم پول بده، خانۀ ما نمی‌آید. گفت: فراوان هم ثروت دارد، من هم یک ریال از او پول نمی‌خواهم. بارک الله به این پسر که توقع نداشت و عزتش را حفظ کرد.

این زن و شوهر به تعبیر حضرت موسی بن جعفر همینطور پول دادند، خودشان هم خوب زندگی کردند. سالها گذشت، یک شب همان منادی آمد به خواب این شوهر، گفت: نیمه اول تمام شد، چون شکر کردید خدا را، نیمه دوم هم در خوشی و ثروت باشید. «لئن شکرتم لأزیدنّکم» قسم دوم شکر عملی ادای حقوق مالی است.

دو قسم دیگر دارد که فردا شب می گویم؛ یک سؤال هم دارم این که بسیاری از اشخاص همیشه از زندگی‌شان ناراضی هستند، همیشه حرص می خورند. من ریشه این حرص و جوش را می‌خواهم فردا شب باز کنم. آرزوی دراز، عدم قناعت، مقایسه با بالاتر، همۀ اینها در کلمات اهلبیت است. چون حدیث داریم کسی آرزویش زیاد بشود شکرش کم می شود؛ شکرشان کم است، چون همیشه دارند حرص می خورند. گاهی چنان ناله می‌کند که جگر شما می‌خواهد قطعه قطعه بشود، ولی واقعاً مشکلش به اندازه این ناله نیست.

در مورد همین حقوق مالی، این را هم بگویم که مقدمه روضه‌ هم حساب می‌شود، هم به بحث اعتقادی و اخلاقی‌ ما مربوط است. سال هشتاد و هفت من کلاسی داشتم با یک سری از طلبه ها، در میان بعضی ها مرسوم است که جشن عقد که می‌گیرند نصف هزینه اش را خانواده عروس می دهد و نصفش را هم خانواده داماد. یک طلبه فاضلی آمد پیش من که من خانمم پدر ندارد و خواهرش تازه ازدواج کرده است و تازه دارند قسط جهاز خواهرش را می‌دهند، ما هم برنامه جشنمان نزدیک؛ مثلاً بابت یک شب. یک میلیوت تومان هزینه می شود، من می خواهم پانصد تومان سهمیۀ آنها را بپردازم، امروز خانم من گریه کرده است که من پدر ندارم؛ منتها نمی خواهم منتی روی سر آنها باشد و این زن تا آخر عمر از من خجالت بکشد. چه آدم‌هایی پیدا می شوند. گفت من می‌خواهم سهمیه آنها را بپردازم، به طوری که زن من چشمش توی چشم من است خجالت نکشد که من دارم این پول را می‌دهم. مشورت کرد که چه کار کنم، من به ایشان گفتم فلانی که واسطه ازدواجتان است، تو نذر کن و بگو بده به مادر خانمت و بگوید که این پول نذر کار خیر است دوست دارم در عروسی دختر شما خرج بشود، راست هم بگو و اصلاً نگوید که تو می‌دانی؛ تا آخر عمر هم نفهمد. اینها خیلی پیش خدا قیمت دارد، این کارها تجارت با خداست.

همان شب یکی از رفقا زنگ زد به من که آقا من عروسی یکی از فامیل‌هایمان است، یک تالاری در تهران گرفته که سه سال پیش نفری هفتاد یا هشتاد هزار تومان است، هزار تا هم مهمان دارد، من نمی‌خواهم بروم! هر دو مراجعه هم در یک شب انجام شد! یکی جلسه یک تومانی، یک جلسه هم هشتاد میلیون برای یک شب!

سال شصت و پنج و شصت و شش زمان جنگ یادم است، شما هم یادتان است، عروسی را می‌نوشتند به صرف شربت و شیرینی؛ اما الآن همه مجبور هستند که شام بدهند. خودمان هم به این کارها دامن می‌زنیم.

گفت من نمی‌خواهم در این جلسه بروم، ولیکن این ارحام ماست و خیلی هم به او بر می‌خورد و توصیه کرده که شما بیا. گفتم من باشم اگر واقعاً دل خوری پیش می‌آید برو، ولی چیزی نخور! آنها که می روند می بینند که بساط نوار و ساز و آواز برپاست و جلسه را ترک می‌کنند. رفیق ما گفت که چند شب بعد و یا همان شب، اخوی این رفیق ما خواب دید که یکی از اموات فامیل که با میزبان نسبت رحمی داشته، آمد به خواب برادرم ـ این قصه که می‌گویم مال زمستان سال هشتاد و هفت است، مال پانصد سال پیش نیست، شخصاً شاهدش هستم و هیچ واسطه‌ای هم ندارد ـ گفته که در مجلس عروسی بستگان ما معصیت خدا شده و چرا فلانی که صاحب مجلس بوده جلوی معصیت خدا را نگرفته است.  اینقدر در خواب بی‌تابی کرده و دعوا کرده است! گفته یک خطر بزرگی این فامیل ما را تهدید می‌کند، بلایی در فامیل قرار است بیاید. برو به صاحب مجلس فلانی بگو که راه رفع بلا هیچ نیست جز این که هفت گوسفند بکشند، خودشان هم نخورند، مجلسی بگیرند برای حضرت رقیه، گوسفندها را آنجا اطعام کنند. بعد به من زنگ زد که هفت تا گوسفند ـ آن وقت دویست تومان بود گوسفند ـ یک و چهارصد! اما چه کسی باور می‌کند خواب او را! درست است برای یک شب هشتاد میلیون داده است، اما آن را نمی‌دهد. گفت دوباره اخوی‌اش فردا شب خواب می‌بیند، گفت: فلانی این بلا و این خطر جدّی است. تو نگو به صاحب مجلس، داداشت بگوید یعنی این رفیق ما. برود و بگوید این هفت تا گوسفند را بکشند، سفره بیندازند برای حضرت رقیه و روضه بخوانند و اطعام کنند تا بلا دور بشود.

من گفتم اگر شما جدی نگیرید یک وقت قضیه جدی می‌شود، کار دستتان می‌دهد، یک بلایی واقعاً می‌آید؛ برو به ایشان بگو. به من هم زنگ زد و گفت رفته بودند به او گفته و او هم قبول کرده بود. یک خیریه پیدا شد و همان طلبه هم رفت و روضه حضرت رقیه خواند.

صلّی الله علیک یا ابا عبدالله و صلی الله علیه یا ابا عبدالله و صلی الله علیک یا ابا عبدالله

سر مطهر سید الشهداء خیلی جاها رفت، منازل متعدد. اولین منزش گودی قتلگاه بود، دومین منزل سر امام حسین بالای نیزه بود، نوشته اند: باد می وزید و محاسن مبارکشان را «تلعب بها یمیناً و شمالاً»[6] به راست و چپ می برد. یکی از منازلش تنور خولی بود، زن خولی می‌گوید: نصف شب دیدم نور از این تنور بلند است، سر مطهر را دیدم، برداشتم با گلاب شستم، هودجی از آسمان آمد در اتاق دو بانو آمدند و گفتم شما کی هستید؟ اولی گفت: من فاطمه زهرایم، دومی گفت: من خدیجه کبرایم. ما آمده‌ایم از تو تشکر کنیم که سر حسین ما را احترام کردی.

زید بن ارقم می‌گوید در کوفه دیدم صدای قرآن دارد می‌آید، دارد سوره کهف می خواند«أم حسبت أنّ أصحاب الکهف والرقیم کانوا من آیاتنا عجباً» آیا گمان کرده‌اید داستان اصحاب کهف و رقیم عجیب است؟! صدای قرآن آشناست، این صدا را قبلاً شنیده‌ام. نگاه کردم دیدم سر مطهر ابی عبدالله بالای درخت قرآن می‌خواند. گفتم: حسین جان، به خدا قسم داستان تو عجیب تر است. سر خیلی جاها رفت، یکی از جاهایی که رفت مجلس یزید بود. حضرت زینب بلند شد و به طعنه گفت: بزن[7]. نوشته‌اند چشم مطهر در آن طشت باز شد، یک نگاه به فاطمه صغیره کرد، یک نگاه به علی بن الحسین کرد، یک نگاه به زینب کرد، تا نگاهش به زینب افتاد چشمانش را بست، خون از چشمان حسین جاری شد. نقل است از مرحوم جزایری که می‌گوید من احتمال می‌دهم چرا ابی عبدالله چشمانش را بست؟ می خواهد بگوید: زینبم، من از تو خجالت می کشم. دوم می خواهد بگوید همه باید برای زینب خون گریه کنند. اما آخرین منزل در خرابه بود و در دامن طفل سه ساله اش.

چند روزی کاروان را جای در ویرانه بود           نی خطا گفتم که با ویرانه‌ها بیگانه بود

پارسال روز یازده محرم یک آقایی را من دیدم از چهره‌های فرهنگی، گفت من عضو شورای قیمتگذاری نسخ خطی کشور بودم، پشت کتاب أعیان الشیعه مرحوم سید محسن امین را آوردند به خط خودشان و به خط خودشان پشت جلد سوم این کتاب این جریان را نوشته بود، با این که آسید محسن خیلی سخت‌گیر بود در نقل و قبول ی اینطور قضایا. ولی ایشان شخصاً نقل کرده است، سید هاشم دمشقی کلید دار حرم حضرت رقیه سلام الله علیها است، می‌گوید سه تا دختر علویه داشتم؛ شب اول دختر بزرگم خواب دید این طفل نازدانه را، فرمود: به بابایت بگو قبر من آب افتاده،  دارد ویران می‌شود بیا تعمیر کن. می گوید اعتنا نکردم.

شب دوم دختر دیگرم خواب دید، اعتنا نکردم. شب سوم دختر سومم، فرمود: به بابایت بگو تو کلیددار حرم من هستی، قبرم دارد خراب می شود، بیا قبر را تعمیر کن؛ اعتنا نکردم.

شب چهارم خودم خواب دیدم، نازدانۀ امام حسین آمد و فرمود مگر نمی‌گویم قبرم آب افتاده دارد خراب می‌شود؟ معمار و بنّا بردم، کلید انداختم از پله‌ها رفتم پایین، دیدم آری قبر دارد خراب می‌شود، دست زدیم قبر فرو ریخت. غسل دارم، وضو دارم، نازنین بدن نازدانه ابی عبدالله را روی دست گرفتم سه روز. می گوید مرحوم امین نوشته به اذن خدا نیازی به قضای حاجت هم نداشتم، نه خواب و نه خوراک، فقط موقع نماز واجب بدن سه ساله را روی زمین می‌گذاشتم. هنوز لباسهای اسارت به برش بود. کار معمار و بنّا تمام شد، آمدیم بدن را با احترام دفن کنیم؛ لباس از روی بازویش کنار رفت، دیدم هنوز بازویش کبود است.

 

دخترم بر تو مگر غیر از خرابه جا نبود  *** گوشه ویرانه جای بلبل زهرا نبود

جان بابا خوب شد بر ما یتیمان سر زدی  *** هیچ‌کس در گوشه ویران به یاد ما نبود

دخترم روزی که من در خیمه بوسیدم تو را *** ابر سیلی روی خورشید رخت پیدا نبود

جان بابا، هر کجا نام تو را بردم به لب  ***  پاسخم جز کعب نی ،جز سیلی اعدا نبود

دخترم وقتی که دشمن زد تو را زینب چه گفت *** عمه آیا در کنارت بود بابا ،یا نبود

جان بابا، هم مرا ،هم عمه ام را می‌زدند *** ذره‌ای رحم و مروت در دل آنها نبود

دخترم وقتی عدو می‌زد تو را برگو مگر *** حضرت سجاد زین‌العابدین آنجا نبود

جان بابا بود، اما دستهایش بسته بود *** کس به جز زنجیر خونین، یار آن مولا نبود

دخترم آن شب که در صحرا فتادی از نفس *** مادرم زهرا مگر با تو در آن صحرا نبود

جان بابا من دویدم زجر هم می‌زد مرا *** آن ستمگر شرمش از پیغمبر و زهرا نبود

دخترم من از فراز نی نگاهم با تو بود *** تو چرا چشمت به نوک نیزه اعدا نبود

جان بابا ابر سیلی دیده‌ام را بسته بود *** ورنه از تو لحظه‌ای غافل دلم بابا نبود

دخترم ما شورها بر شعر میثم داده‌ایم *** ورنه در آوای او فریاد عاشورا نبود

جان بابا دست آن افتاده را خواهم گرفت *** ز آن که او جز ذاکر و مرثیه خوان ما نبود


[1]. ابراهیم: 7.

[2]. بحار الأنوار / جلد 75 / صفحه 252.

[3]. «الکریم یحب البقاء للطاعات و اللئیم یحب الدنیا». شرح الکافی / جلد 11 / صفحه 225.

[4]. الکافی / جلد 2 / صفحه 96.

[5]. دلائل الامامة / صفحه 398.

[6]. بحار الانوار / جلد 45 / صفحه 115.

[7]. «... منتحیاً علی ثنایا أبی عبدالله سید شباب أهل الجنة تنکتها بمحضرتک ...». اللهوف / صفحه 183.