نشریه‌ی الکترونیکی مؤسسه علمی فرهنگی امام هادی

  • ۰
  • ۰

تبلیغ در موتورسازی

 

در سال 1386 به یکی از بخشهای شهرستان قلعه گنج برای تبلیغ ایام ماه صفر رفته بودم. روستایی که اکثر ساکنین آنجا از اهل تسنن بودند و فقط سه خانواده شیعه وجود داشت، لذا بایدبرای فعالیت در آن جمع به نحوی عمل می کردم که بتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم. دو سه روز اول در مسجد فقط 2مرد و 2 زن حاضر می شدند که از شیعیان بودند و بنده هم سخنرانی رسمی انجام میدادم و در آخر به رسم تمام مجالس، روضه ای خوانده می شد و مجلس تمام می شد . بسنده کردن به این نوع از فعالیت برای من که روحیه ای اجتماعی داشتم اصلا جذاب نبود به ذهنم رسید در روستا  قدم بزنم واز تبلیغ چهره به چهره بهره ببرم، متوجه شدم در حاشیه روستا مغازه موتور سازی وجود دارد وبا توجه به این که اکثر افراد در آن منطقه از موتور به عنوان وسیله رفت و آمد استفاده می کنندمحل مراجعه افراد زیادی است تصمیم گرفتم همان مغازه را محل تبلیغ خود قرار دهم، دلم رو زدم به دریا و رفتم داخل مغازه. صاحب مغازه در حال تعمیر یک موتور بود سلام گرمی کردم و رفتم جلو جوان سیاه چهره ای، با لباس های روغنی دست دراز کردم برای دست دادن باتعجب نگاهی کرد و گفت حاج آقا دستام کثیفه گفتم ایرادی نداره رفیق. با احتیاط دستاشو دراز کرد و دست داد، و من هم دستش را فشار دادم و چاق سلامتی مفصلی با او انجام دادم. هنوز متعجب بود از حضور من. بهش گفتم نمی خوای تعارف بزنی بشینم. گفت آخه حاج آقا این جاهمه جاش روغنیه گفتم ایراد نداره رفیق ،یک پیت روغن  را گذاشت و گفت بفرمایید حاج آقا

در این فکر بودم از کجا شروع کنم و چه بگویم، با توجه به این که حدس میزدم با توجه به بافت مذهبی روستا، این جوان هم باید از اهل تسنن باشد. نشستم و شروع کردم به گفتگو با جوان، بسیار صمیمی و خودمانی. از اسمش پرسیدم و از اهالی، از شغل مردم، تعداد جمعیت، اخلاق و روش زندگی مردم، محصولات کشاورزی و... خلاصه حدود نیم ساعتی با جاسم(جوان موتورساز) حرف زدیم حالا جوان دیگر یخش آب شده بود و راحت حرف می زد. اما هنوز هم دودل بود که این حاج آقا کیه؟؟ و این جا چه می کنه؟؟؟

نزدیک اذان ظهر بود رو کردم به جوان که نزدیک اذان است و من هم باید بروم به کارم برسم، از جا بلند شد برای خداحافظی دست دراز کردم برای دست دادن لبخندی زد دستم را با گرمی فشرد با شوخی به او گفتم رفیق اگه اجازه بدی باز هم مزاحم می شوم گفت حاج آقا خوشحال میشم ، خداحافظی کردم و رفتم.

تا رسیدن به مسجد به این فکر کردم که جلسه بعد باید بروم سراغ اصل مطلب و باب گفتگوی دینی را باز کنم. فردای آن روز صبح حدود ساعت 9 رفتم به سمت موتورسازی مغازه شلوغ بود سه چهار نفری در مغازه بودند، سلام کردم جاسم این بار با روی گشاده جواب داد. گفتم صندلی من رو بیار. لبخندی زد و همان پیت حلبی دیروز را آورد، نشستم و شروع کردم خوش و بش کردن و احوال پرسی کردن با مشتری ها، هرکدام به نوعی پاسخ می گفتن،

 جاسم گفت :حاج اقا یک سوال بپرسم،

گفتم :بپرس رفیق.

گفت :حاج آقا ما اهل تسنن هستیم، شما این را می دانید.

 گفتم: بله.

گفت :خب...

 نگذاشتم حرفش را ادامه دهد گفتم خب من هم شیعه هستم اما هردو مسلمان هستیم ولی با دو مذهب متفاوت اما می شود که با هم دوست باشیم

گفت :بله حاج آقا ما که خوشحال می شویم

همین حرف جاسم  را سرآغاز مباحث گرفتم و شروع کردم از اسلام وپیامبر واین جور مطالب سخن گفتن اما بسیار با ظرافت و دقت که به کسی برنخورد از اینکه پیامبر سفارشاتی نسبت به هادیان امت و راهنمایان مردم داشته اند. خلاصه از ضرورت مباحث امامت گفتم. حدود دو ساعتی گذشته بود از حضور من یکی دو نفر از مشتری ها هنوز بودند و یکی دو نفری هم رفته بودند و افراد دیگری آمده بودند. نزدیک ظهر شد خداحافظی کردم و رفتم به طرف مسجد،خوشحال بودم که توانسته بودم قدری حرفم را بزنم. امروز روز پنجمی بود که در این روستا بودم صبح ساعت حدود 9 رفتم به محل تبلیغم ( مغازه موتورسازی) صاحب مغازه صندلی مرا آورد. گفت :بفرمایید حاج آقا ،انگار منتظرم بود.. خیلی گرم و صمیمی شده بود خودش شروع کرد به سخن گفتن گویا از جلسه و حرف های دیروز خوشش آمده بود. و در ضمن سخنانش اشاره ای کرد که مشتری های دیروز که از رفقایم هم هستند از رفتار شما خوشان آمده است و به من گفته اند که اگر شما آمدید به آنها خبر بدهم. اجازه می دهید؟ من هم با خوشحالی گفتم بله ایرادی ندارد از اینکه با  دوستان جدیدی آشنا بشوم خوشحال می شوم. به رفقایش زنگ زدو بعد از یک ربع دو نفر آمدند و سلام و احوالپرسی گرمی انجام دادیم. همون طور روی پا نشستند در بین سخنانشان متوجه شدم که یکی لیسانس ادبیات عرب است و یکی دیپلم فنی دارد و هر دو نسبتااطلاعات  دینی خوبی هم دارند.

خلاصه از هر دری سخن گفتیم دیدم اینطوری نمیشود وبه نتیجه دلخواه نمیرسم گفتم رفقا من یک پیشنهاد دارم وآن اینکه یک موضوع انتخاب کنیم ودر مورد آن موضوع با هم گفتگو کنیم استقبال کردن وموضوع را بحث امامت ورهبری بعد از رسول خدا معین کردیم

امروز روز ششم بود وقتی آمدم به محل تبلیغ(موتورسازی )دیدم آنها از من زودتر آمده اند ویه قدری میوه وخرما وتنقلات هم آورده اند جالبتر این بود که سه نفر دیگه از رفقایشان را هم آورده بودند بعداز احوالپرسی مختصری گفتگو را با محوریت امامت بعد از رسول اکرم آغاز کردیم (باید خیلی دقت میکردم تا بتوانم حرفم را بزنم وحساسیتی درست نشود) قرار بر این شد که اگرسخنی گفته میشودبر اساس آیات قرآن باشد از آیه 124سوره بقره آغاز کردم مطالبی را مطرح کردم و آنها به دقت گوش میدادند و دربین سوالاتی میپرسیدند

سر آغاز گفتگوی علمی از امروز شروع شد 4روز دیگه فرصت داشتم تا مطالب خودم را در زمینه موضوع مطرح شده به نتیجه برسانم هر روز ساعت 9 الی 12 میرفتم به مغازه موتور سواری که حالا شده بود پاتوق حاج آقا و حدود 10نفر از جوانان مشتاق ، وبعد از ظهرها مطالعه میکردم وشبها هم در مسجد کوچک شیعیان در بین 4 نفر سخنرانی مفصلی انجام میدادم درآن مدت حدود 5 آیه را در مورد امامت مطرح کردم و جوانان محل هم با سوالات خودشون بحث را گرم میکردندوهر روز رفاقت وصمیمیت بیشتر میشد

امشب شب نهمی بود که دراین محل بودم خلاف عادت مولوی اهل سنت داشت سخنرانی میکرد و جالب بود که بلندگوی بیرون هم روشن بود وبه وضوح صدایش را میشنیدم ، طبق تجربه ای که داشتم حدس زدم باید مسئله ای پیش آمده باشد که اینطور داغ شده .....

بله حدسم درست بود گفت شخصی از قم آمده و مسایلی را مطرح میکند و شبهاتی را برای جوانان ما بازگو میکند که باعث انحراف میشود وچند دقیقه ای از این حرفا زدوکلامش را با دعای بر حسن عاقبت تمام کرد

فردا که رفتم موتورسواری از جوانان راجع به سخنرانی مولوی پرسیدم خندیدن و گفتن این چند روز بعد از جلسه میرفتیم مسجد وسوالاتی که درذهنمان پیش آمده بود را از مولوی عبد الرحیم می پرسیدیم لذا حساس شد ومتوجه شد که ما می آییم پیش شما بخاطر این مطلب اونطور عصبانی شده بود من هم لبخند معنا داری زدم وبحث را آغاز کردم

امروز آخرین روزی بود که آنجا بودم لذا مباحث را جمع کردم رفقا وقتی فهمیدند امروز آخرین روزی هست که آجا هستم خیلی ناراحت شدند و ابراز محبت کردن من هم به گرمی جواب محبت آنها را دادم خداحافظی کردم ورفتم مسجد، بعد از ظهر هم مثل هروز مطالعه کردم وبرای نماز مغرب وعشا رفتم مسجد

شب عاشورا بود وقتی وارد مسجد شدم تعجب کردم حدود 15 نفر از جوانان اهل سنت آمده بودند غافلگیر شدم آمده بودند برای خداحافظی  خیلی با احساس و با محبت حتی بعضی اشک در چشمانشان بود.

در بازگشت به طرف قم در قطار به این فکر می کردم که خوش خلقی و روی گشاده چقدر کارساز است